-
یک دستاوردِ با ارزش

وضعیتم در بخش جراحی طوری شده که هر کسی مرا آنجا میبیند، میگوید: «چقدر میخوای کلاس بذاری؟ بس نیست؟!» البته منظور از «کلاس گذاشتن»، آن کلاس گذاشتن نیست! منظورشان همان کلاس درس و آموزش و صحبت دربارهی بیماریها و داروهاست؛ و اگر به خواستهی من باشد، هر آنچه بهصورت مستقیم یا غیرمستقیم به پزشکی مربوط…
-
بعد از چندسال در بیمارستان بودن

هر چه به انتهای دوران تحصیلم در پزشکی نزدیک میشوم، خیلی از عادت های قدیمیام هم دستخوش تغییراتی میشوند. و حالا بعد از گذشت سالها، احساس میکنم که چقدر همه چیز تغییر کرده است. این روزها گاهی، حتی وقتی کاری در بیمارستان ندارم، در بیمارستان قدم زدن را ترجیح میدهم. «خب حالا کار این بیمار…
-
مکانی به نام بیمارستان

اطراف ساعت نُه صبح بود و با نیواستاجر های بخش جراحی در اولین کشیک اینترنی جراحیام مشغول دیدن بیمار ها و انجام مشاوره ها شده بودم. از این بخش به اون بخش، و از این سر بیمارستان به اون سر بیمارستان مدام در گردش بودم و پشت سرم، چهار- پنج استاجر ماه اول دفترچه به…
-
آخرین روزهای مرداد ۱۴۰۴

گزارشی از آخرین روزهای مرداد ۱۴۰۴ آنقدر بیمار و اتفاق عجیب و غریب در این مدت دیدهام که دیگر به این باور رسیدهام هیچ چیزِ عجیب و غریبی در دنیا (خصوصاً دنیای پزشکی) غیرممکن نیست. میشود از اتفاقات هر کشیکم یک سریال درام ساخت که تعداد اپیزودهایش تا یک عمر ادامه پیدا کند. اینترنی، بهویژه…
-
آن روی سکه

روزهایی که کشیکهای اول اینترنیام را پشت سر میگذاشتم، مدام درگیر این فکر بودم که چطور بین دانش پزشکی و عمل پلی بسازم و چطور دانشم را طوری به کار بگیرم که قابل استفاده باشد و در بالین عملکرد خوبی نشان بدهم. از طرفی در گوشه ذهنم همیشه به خاطر داشتم که دانش و مهارتهای…
-
درباره دادن خبر هایی همراه با غم

یکی از شوخیهایی که در ترمهای اول پزشکی با همکلاسیها یا در جمع دوستان و آشنایان تعریف میکردیم این بود که: «من فقط اومدم توی این رشته که به همراه بیماران بگم ما تمام تلاشمون رو کردیم …». آن روزها این حرف فقط یک شوخی بود و خودمان هم میدانستیم تا رسیدن به جایی که…
-
اولین مرگ

با اینکه خیلی پیش میآید که از اطرافیانم بشنوم که «اولین بار که فلان شد، این احساس را داشتم» یا اینکه ازم بپرسند «یادت هست اولین روزی که به فلانجا رفتی؟» و … حقیقتاً من «اولینها» را زیاد به خاطر ندارم. خودم فکر میکنم گاهی وقتها چنان غرق همین «اولینها» میشوم که اصلاً یادم میرود…
-
ترجیح میدهم …

خانم شیمبورسکا یک شعر معروف دارنداحتمالاً خواندهاید.از کتاب آدمها روی پل (نشر مرکز): سینما را ترجیح میدهمگربهها را ترجیح میدهمدرختانِ بلوطِ کنارِ رود وارتا را ترجیح میدهم.دیکنز را بر داستایوفسکی ترجیح میدهم.خودم را که آدمها را دوست دارد بر خودم که بشریت را دوست دارد،ترجیح میدهمو … نمیدانم چرا و چطور، اما بعد از خواندن…
-
نگاهی به سریال The Pitt

فرض را بر این بگیریم که دانشجوی پزشکی یا کادر درمان نیستید. آیا تا به حال تصور کردید یک شیفت کاری در یک اورژانس بیمارستان شلوغ چطور میگذرد؟ شاید بگویید خب معلوم است که سخت است. اما بعد احتمالاً بگویید چون در آن به بقیه کمک میکنید و کاری زیباست، ارزشش را دارد. شاید…
-
بیمارستانِ دوست نداشتنی؛ از یک خاطره

کاش فقط همه در یک زمان به رختخواب میرفتند و میخوابیدند. اما هیچوقت اینطور نیست. فئودور داستایوفسکی ساعت از دو گذشته بود. دیگر آنقدر از زبان همه میشنیدم که: «تو اینجا چه میکنی؟» که خودم هم هر ده دقیقه به ساعتم نگاه میکردم و با خودم تکرار میکردم: «واقعاً من اینجا چه میکنم؟» حتی رویم…

