فرض را بر این بگیریم که دانشجوی پزشکی یا کادر درمان نیستید.

شاید بگویید خب معلوم است که سخت است.

اما بعد احتمالاً بگویید چون در آن به بقیه کمک می‌کنید و کاری زیباست، ارزشش را دارد.

شاید هم فکر کنید که بالاخره این کار مثل هر کار دیگری روتین دارد و وقتی عادت کنی دیگر چندان سخت نیست.

بعضی ها هم شاید معتقد باشند هر طور هم که باشد نه به سختی‌اش می ارزد و نه به زیبایی نفس کار.

بعضی ها هم شاید بگویند: « بالاخره کارشان همین است؛ هر کاری هم مزد خودش را دارد.» و بعد احتمالاً ماشین حساب به دست، حساب کتاب میکنند که با توجه به تعداد مریض ها و ساعات کاری از همین یک شیفت چقدر در می آورند.

اما حقیقت واقعاً کدام است؟

یا حداقل، چه تصویری از “کار در بیمارستان” به واقعیت نزدیک تر است؟

گاهی وقت ها در اورژانس، زمان معنای خودش را از دست می‌دهد و به چیزی شبیه به یک تونل تاریک تبدیل می‌شود. تونلی که دقیق متوجه نمی‌شوی در کجای آن قرار داری و بد از گذشت مدتی، فقط صدای بوق مانیتورها و صدای دوییدن از یک اتاق به سالن، یا از سالن به بخشی دیگر را می‌شنوی.

سریال The Pitt تلاش کرده است این تونل را به ما نشان بدهد. اما آیا موفق بوده؟

به عنوان یک دانشجوی پزشکی‌، تماشای آن برایم یادآور خیلی چیزها بود؛ اتفاقاتی واقعی، گاهی نارحت کننده و البته الهام‌بخش.

در ادامه کمی درباره شخصیت ها و روایت ها صحبت میکنم و نظرم را درباره آنها مینویسم. همینطور، این سریال را بهانه‌ای می‌دانم برای گفتن حرفهایی مهم‌تر.

 

البته همین اول کار بگویم:

  1. در این متن قرار نیست به تحلیل اتفاق خاصی در سریال بپردازم. با اینکه فکر می‌کنم در خود سریال هم آن‌چنان اتفاق خاصی نمی‌افتد، یک شیفت ۱۵ ساعته شروع می‌شود و بعد در انتهای قسمت 15ام تمام می‌شود. پس حتی اگر سریال را هم ندیدید، خواندن این نوشته چندان تأثیری بر تماشای سریال ندارد. اما خب اگر دیده باشید، شاید بهتر باشد.

  2. احتمالاً اگر در بیمارستان کار نکرده‌اید و نمی‌کنید، این سریال چندان برایتان جذابیت نداشته باشد. حتی درام آن نسبت به سریال‌های دیگر این ژانر کمتر است. اما اگر جزو کادر درمان هستید (یا روزی دوست داشتید که باشید)، احتمالاً برایتان جالب و هیجان‌انگیز باشد.

  3. نمی‌خواهم زیاد درگیر جزئیات بشوم و خودم و شما را خسته کنم، پس از بعضی صحنه‌ها گذر می‌کنم. از طرفی اگر صحنه یا تداعی‌ای برای شما جالب بود و من به آن اشاره نکردم، می‌توانید در قسمت کامنت‌های همین پست بنویسید تا بیشتر درباره‌اش صحبت کنیم.

 

همه چیز از بعد از ورود دکتر رابینویچ (Robby) شروع می‌شود. اَتِندینگ بیمارستان مرکز ترومای پیتسبروزگ (یک بیمارستان خیالی در شهر پیتسبورگ ایالت پنسیلوانیا).

دکتر رابی، رزیدنت ها و دانشجویان را جمع می‌کند. قرار است راندی را شروع کنند. همان اول کار دکتر رابی خطاب به دانشجویان نکته مهمی را یادآوری می‌کند. او به همه اعلام می‌کند که اینجا رئیس کیست! البته که منظورش خودش نیست. بلکه منظور او، سرپرستار بخش اورژانس (ER) یعنی دانا (Dana) است.

با دیدن این صحنه همان اول کار فهمیدم با مجموعه‌ای روبرو هستم که قرار است حسابی با واقعیت جور دربیاید.

اگر شما هم دانشجوی علوم پزشکی باشید و در بخش اورژانس یا حتی بخش‌های دیگر سرکی کشیده باشید، احتمالاً متوجه منظور دکتر رابی شده باشید.

اگر قرار باشد بر طبق یک مدل، اورژانس (یا یک بخشِ) بیمارستان را به بدن انسان تشبیه کنیم و پزشکان و دستیاران را مغز این بدن بگذاریم، سوپروایزر یا سرپرستار، چیزی شبیه به قلب تپنده آن است. یک موتور محرکه بالقوه و حتی گاهی خستگی‌ناپذیر. دانا در سریال The Pitt دقیقاً همان کسی را نشان داد که ما از سرپرست‌هایمان در بخش‌ها می‌بینیم: مسئولیت‌پذیر، حاضر و حامی.

آقای David Zweig در کتاب Invisibles (نامرئی‌ها) آدم ها را در یک دوگانه تقسیم بندی می‌کند:
1) آدم‌هایی که به دنبال تایید و دیده شدن توسط دیگران اند.
2) و دسته دیگر، آدم‌های Invisible (نامرئی) هستند که علاقه‌ای به دیده شدن ندارند.

آدم‌های Invisible (نامرئی) کسانی هستند که علاقه‌ای به دیده شدن ندارند. آنها کاری را که می‌دانند درست است انجام می‌دهند و برایشان مهم نیست کسی آنها را نبیند. در یک جامعه انسانی – از یک خانواده گرفته تا یک کشور – آدم های نامرئی، نقشی موثر در رشد آن جامعه دارند.

مثلاً در دنیای سینما، بازیگران در دسته اول قرار می‌گیرن و تدوین‌گران در دسته دوم. یا مثلاً جراحان معمولاً توجه‌ها رو به خودشون جلب می‌کنند، اما متخصصین بیهوشی جزو Invisible‌ها هستند.

با این تعریف شاید بشود سوپروایزر – و تیم پرستاری – را هم مصداقی از Invisibles دانست.

برای Invisibleها تلاش برای بهتر شدن‌، در جهت تمایلات درونی‌ آنهاست؛ و نه تحمیل و تشویقی های محیط اطراف. نامرئی‌ها کسانی هستند که هیچوقت از آن‌ها آن‌طور که مستحق‌اش هستند، تشکر و قدردانی نمی‌شود؛ اما باز هم کارهایشان را به بهترین شکل انجام می‌دهند.

یکی از معیارهای سلامت ما (و البته جامعه) این است که از خودمان بپرسیم: ما چقدر Invisible هستیم؟ ما چقدر حاضر هستیم کاری را فقط به‌خاطر اینکه دوستش داریم (و البته می‌دانیم که مفید است)، انجام بدهیم؟

آنجا که بین Dana و Whitaker (دانشجوی جوان پزشکی) گفت‌وگویی شکل می‌گیرد، او از دانا می‌پرسد: چطور این‌قدر تحمل در اینجا ماندن را داری؟ و او از همین میل درونی‌اش حرف می‌زند و البته می‌گوید که انتظار مدال هم ندارد.

این موضوع را در دیگر شخصیت های این سریال بارها می‌بینیم.

و جای خوشحالی دارد که این‌بار نمی‌توانم بگویم «این فقط یک نمایش است»؛ چرا که مصداق‌ این نوع آدم‌ها، در بیمارستان زیاد پیدا می‌شود.

در طول این مجموعه بارها می‌بینیم که دکتر رابی هوای شاگردان و همکارانش و البته بیماران و همراه‌هانشان را دارد. آنجایی که باید باشد، هست. و آنجایی که نباید، نیست. او هم مثل خیلی از ما عزیزانی را از دست داده. در انتهای سریال می‌بینیم که چقدر این مسئله تحت فشارش قرار داده، اما با این حال همیشه در تلاش است و فراموش نمی‌کند در چه جایگاهی قرار دارد.

دیدن دکتر رابی باعث می‌شود کمی دقیق‌تر به تیم و به رهبری یک تیم فکر کنیم.

دو کلمه‌ای که امروزه بسیار اشتباه از آن استفاده می‌شود. در فضای بیمارستان کمتر، و در فضای خارج از بیمارستان به مراتب بیشتر. (مثلا: تیم مارکتینگ)

اگر بخواهیم تیم را از چیزی مثل گروه یا دسته جدا کنیم، لازم است دقیق تر آن را تعریف کنیم:

یکی از اولین ویژگی‌ها و پایه‌ای‌ترین اصل در کار تیمی این است که خیلی از تصمیم‌ها، اقدام‌ها و ارزیابی‌ها باید در سطح تیمی انجام شود، نه سطح فردی. برای یک فرد که خودش را در سطح سرپرستی و مدیریت یک مجموعه می‌داند، اگر قبول کند که باید کارها تیمی انجام شود، دیگر نمی‌تواند همین جایگاه را برای خودش در آن تیم هم در نظر داشته باشد.

اگر بخواهیم خلاصه تر بگوییم:

در کار تیمی، فردی به اسم رهبر وجود ندارد.

مجموعه نکاتی برای مدیران – متمم

یکی از ویژگی‌های تیم این است که رهبر تیم مدام عوض می‌شود. به قول ریچارد هکمن:

«رهبر تیم در هر لحظه کسی است که رهبری تیم را بر عهده دارد.»

این جمله خیلی عجیبی به نظر می‌رسد. من هم قبول دارم. اما اگر علمی و عملی‌تر به این موضوع فکر کنیم، متوجه می‌شویم که چندان هم اشتباه نیست.

در یک تیم، شما نمی‌توانی یک کارت بچسبانی روی سینه یک نفر و بگویی: شما رهبر تیم فلان هستی.

تیم مدام دارد کار می‌کند. در هر لحظه و در هر مقطع می‌بینی که یک نفر کار را بیشتر جلو می‌برد، و همه بیشتر به او توجه می‌کنند. بعد نفر بعدی می‌آید و این مشعل را به دست می‌گیرد و کارها را جلو می‌برد. در موقعیتی خاص، یکی ایده‌ یا مهارت بهتری دارد و همه سعی می‌کنند دنبال او بروند. بعد نفر بعدی کمک می‌کند و ما که از بیرون نگاه می‌کنیم، می‌بینیم رهبر تیم دارد لحظه‌به‌لحظه عوض می‌شود.

انجام کار تیمی آنقدر ها هم ساده نیست و برخلاف تصور، قرار هم نیست لزوماً کارآمد باشد.

یکی از جاهایی که ما واقعاً می‌توانیم بگوییم در آن کارها تیمی انجام می‌شود، بیمارستان است.

احتمالاً با خود بگویید: خب معلوم است که در جایی مثل بیمارستان پزشک باید رهبری تیم‌ها را بر عهده بگیرد. چه تیم‌های اورژانس، چه بخش و چه اتاق عمل.

درست است. روی کاغذ همین هم هست. اما در عمل، شاید چنین چیزی آن‌چنان دقیق نباشد.

برای مثال، فرض کنید یک یک جوان بعد از یک تصادف تازه به اورژانس آمده است.

و به عنوان اولین اقدامات، لازم است یک پرستار از او رگی بگیرد. وقتی پرستار مشغول این کار است، مهم نیست چه کسی رهبری تیم را بر عهده دارد. او مهم‌ترین فرد در تیم است. اگر او کارش را درست انجام ندهد، مشعل خاموش می‌شود. در آن لحظه مهم نیست رهبری که ما در ذهن داریم چه‌کار کند. مهم هدفی است که محقق نخواهد شد؛ یعنی نجات جان بیمار.

همانطور که قبل از این اقدام، پزشک اورژانس با چک کردن راه هوایی و برقراری تنفس و احتمالاً اینتوبه کردن بیمار، رهبری تیم را بر عهده داشته است.

اگر اتفاقی برای بیمار بیفتد، به‌جز داستان‌های قصور و دیه و اینکه چه کسی مقصر است و پزشک‌اش که بود و چه شد و… فقط یک چیز اهمیت دارد:

«تیم درست کارش را انجام نداد.»

تیمی که در آن لحظه رهبرش می‌توانست یک پزشک باشد یا کسی که باید خون را هرچه سریعتر از بانک خون می‌آورد.

خیلی درباره تیم صحبت کردم. می‌دانم. اما حیفم آمد این یک نکته آخر را اضافه نکنم:

قالب تیم‌های خوب از بالا به پایین و دستوری شکل نمی‌گیرند،
بلکه از پایین به بالا شکل می‌گیرند.

صحبت از این موضوع می‌تواند خیلی مفصل‌تر باشد، اما من از آن رد می‌شوم تا زمانی دیگر کامل‌تر درباره آن بنویسم.

با اینکه مسائل مربوط به رهبری یک سازمان و تیم با هم تفاوت و هم‌پوشانی هایی دارند، من خواستم فقط به یک نکته دیگر از رهبری اشاره کنم:

در طی سریال، ما غرور و جاه‌طلبی را در اکثر رزیدنت‌ها و دانشجویان می‌بینیم، انگار که هرکسی در تلاش است تا به شکلی که در توانش است، بهترین عملکردش را داشته باشد و به‌جز خودش کسی را راضی نگه دارد.  همین باعث می‌شود که جاه‌طلبی (در معنای مثبت آن) و غرور را در اکثر آن‌ها ببینیم. بعضی وقت‌ها این غرور شکسته، و بعضی وقت‌ها هم بیشتر می‌شد.

اما رابی کمتر از بقیه به دنبال این حس است. او اجازه می‌دهد تا جای ممکن، بقیه کارها را انجام بدهند و خودش بیشتر برای جلوگیری از عوارض و در مواقع ضرورت وارد عمل می‌شود و از چیزی که ما آن را به عنوان مدیریت ذره‌بینی یا micromanagement می‌شناسیم، تا حد ممکن فاصله می‌گیرد.

دکتر رابی، در تمام سریال در تلاش است رابطه افقی اعضای تیم با یکدیگر محکم شود، و نه رابطه عمودی خودش با اعضا.

این مقدمه‌ای بود تا آخرین نکته این بحث را اینگونه مرور کنیم:

رهبری یک سازمان، ما را از جایگاهی که هستیم پایین‌تر می‌آورد.
یعنی چیزی شبیه به کاپیتان برای یک تیم ورزشی، و نه کاپیتان یک کشتی.
و اگر قرار باشد تلاش‌های ما به عنوان یک رهبر، نقش خودمان و ارتباط عمودی را پررنگ‌تر کند، یعنی بیشتر درگیر شهوت موقعیت و قدرت شده‌ایم تا افزایش اثربخشی و عملکرد.

محمدرضا شعبانعلی

 

یکی دیگر از نقاط مثبت سریال این است که در کنار روایت واقعی از اتفاقات بیمارستانی، مطالب مربوط به پزشکی هم درست و دقیق هستند و خطای علمی خیلی کمی دارند.

قبل از نوشتن این متن، چند ویدیو از متخصصین طب اورژانس در یوتیوب دیدم که با بررسی سکانس‌هایی از سریال این موضوع را تأیید کردند. این می‌تواند نشان‌دهنده این باشد که مجموعه‌ای دقیق و فکر شده را تماشا می‌کنیم، نه صرفاً یک سریال درام پزشکی.

یک موضوع دیگر که خیلی دوست داشتم به آن اشاره کنم، شوخ‌طبعی بین افراد در این سریال است.

به‌عنوان کادر درمان، بیش از نیمی از بهره‌وری و عملکرد ما در بیمارستان به کنترل استرس و اضطراب و احساس تعلق به جایی که در آن کار می‌کنیم بستگی دارد. رزیدنت، اینترن و حتی پرستاری که حس شوخ‌طبعی بیشتری داشته باشد، در کنترل و بهبود این موارد بهتر، و عملکردش در موقعیت‌های متفاوت به مراتب بهینه‌تر است.

از طرفی همانطور که بالاتر هم گفتیم اکثراً کار ها در بیمارستان تیمی انجام می‌شود و مسلماً هیچکس دوست ندارد با یک gloom هم تیمی شود. (حتی اگر حس شوخ طبعی هم نداشته باشیم، حداقل می‌توانیم به شوخی بقیه بخندیم!)

از طرفی بنظر من، بدون شوخی، کار در بیمارستان عذاب‌آور می‌شود.

دنیل افری – آن روی سکه

البته که شوخی کردن در بیمارستان یک‌سری اصول و خط قرمزها هم دارد. مثلاً  شوخی کردن با بیماری یک بیمار شایسته نیست، مگر زمانی که خود بیمار با بیماری‌اش شوخی کند و این اجازه را به ما بدهد که برای همدردی با او این کار را انجام بدهیم. که البته کار چندان آسانی هم نیست!

 

درباره درام سریال های پزشکی، من بارها شنیده‌ام و خوانده‌ام که باید حساب‌شده باشد. مثلا با دیدن سریال های پزشکی کره‌ای احتمالاً با خودتان بگویید در دنیای واقعی بیمارستان ما این‌قد درام نداریم! که واقعاً همنطور است. 


البته، حقیقتاً تجربه خودم می‌گوید که اتفاقاً در بیمارستان درام آنقدر ها هم کم نیست.
گاهی بعضی‌ها را که می‌بینم، حس می‌کنم همان‌قدر که در پزشکی بی علاقه هستند، در بازیگری واقعاً استعداد خوبی دارند. آن هم ژانر درام.

البته در هر مقطع تحصیل پزشکی، درام‌های بیمارستانی هم فرق می‌کند. مثلاً در زمان استاجری بیشتر شبیه به یک romance-drama است، و بعد در اینترنی کم‌کم تبدیل می‌شود به یک درام غم‌انگیز، و در رزیدنتی به یک thriller-drama. در زمان فیزیوپات و علوم پایه هم که احتملاً خودتان بیشتر می‌دانید.


به هرحال، درام سریال the pitt به‌نظر به اندازه و کافی است و به خوبی بر داستان و روایت نشسته و آدم حین تماشای آن چندان احساس خستگی نمی‌کند.

 

خیلی صحبت کردم. می‌دانم.

با این حال درباره اتفاقات و شخصیت های این سریال، خیلی بیشتر هم می‌شود صحبت کرد.

یک صفحه یوتیوب هم به این نشانی (+) هایلایت هایی از این سریال را آپلود کرده است که بنظرم برای مرور گهگاهی صحنه هایی از سریال خوب است. البته تا زمانی که به دلیل کپی رایت آن را مسدود نکنند.

سریال  the pitt به خیلی نکات زیبا و انسانی بین بیماران و همراهان آنها هم اشاره می‌کند. روایت هایی که واقعاً حیف است بعداً مفصل درباره شان صحبت نکرد.

 

می‌دانم که خیلی این را در گوش‌مان گفته‌اند؛ چه برای دلگرمی و اینکه بگویند آدم‌های مهمی هستیم و چه برای آنکه تشویق‌مان کنند برای ادامه دادن و …
و می‌دانم که شاید کلیشه باشد. اما هیچ‌وقت نمی‌شود این را انکار کرد که:
«بیماران بزرگترین انگیزه ما، برای ادامه دادن این مسیر اند.»

می‌دانم که خیلی وقت‌ها از آن ها عصبی می‌شویم.
از سروصدا و بی‌صبر بودنشان، از بی‌اعتمادی‌ها و انتظارات غیرواقعی‌شان و از نفهمیدن بیماری‌هایشان.

اما این مسیر بدون آنها بی معنی است. این تلاش ها، این استرس‌ها، این بی‌خوابی‌ها.

و در حالی که گرفتار ترس و غم اند، و درد و رنج طاقت‌شان را طاق می‌آورد؛ ما علامت و نشانه ها را در آنها می‌بینیم و یاد می‌گیریم.

با این امید که روزی بتوانیم این رابطه نابرابر را کمی متعادل‌تر کنیم؛ حتی اگر شده با یک “بهتری می‌شوی” ساده.

و چه چقدر تلخ است، آن روزی که در مسیر پزشکی،
چشم‌مان به دیدن هر “بیماری‌”ای عادت کرده باشد،
بجز دیدن خودِ “بیماران”.



2 پاسخ به “نگاهی به سریال The Pitt”

  1. سلام
    خیلی تو احساسات اغراق میکنید
    به حدی که آدم احساس میکنه دارید در مورد یه آرمان شهر صحبت می کنید

    • سلام مریم جان،
      ممنون از تو بابت دقت‌ات.

      راستش تلاشم این هست که در اینجا، فضای احساسی و درونیِ لحظه‌ای که ازش می‌نویسم رو با حداقل‌ترین فیلتر و سوگیری منتقل کنم. اما می‌دونم که قرار نیست همیشه موفق باشم و احساسات پشت کلمات گاهی اغرارآمیز و گاهی هم ساده‌انگارانه میشن.

      با این حال، بعضی وقت‌ها برای من نوشتن بیشتر از جنس آرزو کردن یا ثبتِ یک رؤیاست، نه صرفاً بازتاب واقعیت؛ و از این بابت هم خوشحالم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

© محسن خاوری | بهار 1404