وضعیتم در بخش جراحی طوری شده که هر کسی مرا آن‌جا می‌بیند، می‌گوید:
«چقدر می‌خوای کلاس بذاری؟ بس نیست؟!»

البته منظور از «کلاس گذاشتن»، آن کلاس گذاشتن نیست! منظورشان همان کلاس درس و آموزش و صحبت درباره‌ی بیماری‌ها و داروهاست؛ و اگر به خواسته‌ی من باشد، هر آن‌چه به‌صورت مستقیم یا غیرمستقیم به پزشکی مربوط می‌شود. (البته شاید هم منظورشان همان نوع کلاس گذاشتن باشد! نمی‌دانم و نمی‌شود هم که بپرسم.)

مثل بخش داخلی، حالا در بخش جراحی هم گاو پیشانی سفید شده‌ام.

هر جا که هستم، یا در حال صحبت و توضیح دادن برای آدم ها ام (از دانشجویان گرفته تا پرستار و بیماران و همراهان) و یا در تلاش برای یاد گرفتن از آنها. و کم و بیش دیگر همه این را فهمیده‌اند. یک شب هم اطراف ساعت 2 صبح برای پرستار بخش جراحی، Functional بودن چست تیوب را توضیح دادم و اینکه دیگر لازم نیست برای همچین موضوعاتی از اینترن‌ها یا اتندینگ‌ها سوال بپرسند و خودشان می‌توانند وضعیت آن را بررسی کنند. خلاصه که در این کار چندان محدود به شخص یا زمان خاصی هم نیستم.

چند روز پیش که گروه جدید استاجرهای روتیشن بخش جراحی آمده بودند، جمع‌شان کردم تا با هم درباره‌ی معاینه‌ی شکم و البته شایع‌ترین شکایت بخش جراحی، یعنی آپاندیسیت، صحبت کنیم. و در همین حین، چند نفر از دانشجویان پرستاری هم آمدند و خواستند اگر اشکالی ندارد، به جمع ما اضافه شوند تا برایشان از درد شکم، تشخیص‌های افتراقی و نحوه‌ی معاینه آن صحبت کنم. من هم پذیرفتم، و این‌ بار، راند بیماران بخش را نه تنها با استاجرها، که با حضور دانشجویان پرستاری با هم انجام دادیم. هرچند کارم سخت‌تر شده بود؛ چون مجبور بودم سطح صحبت‌هایم را مدام بالا و پایین کنم تا همه احساس راحتی کنند و کسی دلسرد نشود، اما از نتیجه راضی بودم.

دیدن این صحنه ها و حضور در این لحظات، برایم چنان لذتی داشت که وصفش با کلمات واقعاً سخت است.

استاجرهای بخش جراحی که این روزها همراه یکدیگر هستیم، در اولین ماه دوران استاجری‌شان‌اند. بی‌اغراق می‌توانم بگویم وقتی می‌بینمشان، چنان خوشحال می‌شوم که از سر و رویم پیداست! و از آن‌جا که چندان در پنهان کردن عواطفم مهارت ندارم، اطرافیان هم خیلی زود متوجه علاقه‌ و احساساتم شدند. از جمله اینترن ها و پرستارها.

البته این دوست داشتن همیشه هم بی‌هزینه نبوده.
یکی از دوستانم که حالا اینترن داخلی است، می‌گفت بچه‌های داخلی می‌گویند: «دردسر دانشجوها را تو به جان اینترن‌ها انداخته‌ای!»
ماه قبل که اینترن داخلی بودم، مدیرگروه بخش داخلی، بخشی از آموزش دانشجویان را به من سپرده بود و بعد از دیدن نتیجه‌ی موفق آن تجربه، از اینترن‌های جدید هم خواسته بود همان مسیر را ادامه دهند. و ظاهراً این موضوع چندان به مذاق اینترن‌ها خوش نیامده بود!

البته من نه‌تنها از این موضوع ناراحت نبودم، بلکه اگر به عقب برمی‌گشتم و مدیرگروه داخلی می‌گفت «حق نداری به دانشجوها حتی یک کلمه یاد بدهی، وگرنه تجدید دوره‌ات می‌کنم»، باز هم همین کار را می‌کردم! چه بسا حالا هم که در بخش جراحی هستم، هیچ‌کس – از جمله خود مدیرگروه جراحی – از من نخواسته چیزی یاد کسی بدهم و هیچ امتیاز یا تخفیفی در کشیک‌هایم هم نداده است.

اما برای من، که چیزی به پایان دوران تحصیلم نمانده، دیگر این‌که فلان استاد چه می‌خواهد یا فلان اتندینگ چه می‌گوید و روتین سیستم چگونه است، اهمیت چندانی ندارد.
این روزهای پایان دوران پزشکی‌ام را آن‌طور می‌گذرانم که خودم دوست دارم؛ مطابق با ارزش‌های درونی خودم. وگرنه این سیستم آموزشی همیشه همین‌طور بوده؛ در زمان ما، قبل از ما و احتمالاً بعد از ما هم همین‌طور خواهد ماند.

حالا که این فرصت را دارم تا با دانشجویان پزشکی به گفت‌وگو بنشینم، دوست دارم به آن‌ها بگویم و قانع‌شان کنم که:
اولاً، با وجود تلاش جمعی بسیاری از اطرافیان و جامعه برای تمام «پزشکی ارزشش را نداشت»ها، چقدر پزشکی، رشته‌ی بی‌نظیری است و در این‌جا بودن چقدر ارزشمند است.
و ثانیاً، یادگیری مهارت‌های اجتماعی چقدر در پزشکِ بهتری شدن نقش دارد و چرا باید همیشه مراقب باشیم آن‌ها را جدی بگیریم و برایشان وقت بگذاریم.

بعضی وقت ها هم دوست دارم به آن‌ها بگویم:
در دانشکده‌ی پزشکی یاد می‌گیریم بدن چیست و چگونه کار می‌کند. بعد، بر روی جسد سرد، از ما می‌خواهند فلان ورید یا فلان عصب را پیدا کنیم. در بیمارستان هم از ما می‌خواهند نبض بیمار را بگیریم، فشار خونش را اندازه‌گیری کنیم، دمای بدنش را چک کنیم تا از حدی بیشتر یا کمتر نباشد؛ بیمار تب نکند، سرد نشود… و همین‌ها کافی است.

اما اینکه بیماری از ترس و هراس تپش قلب بگیرد. دست هایش از استرس منجمد شود، یا میزان امیدش ناگهان افت کند، جزئی از علائم حیاتی به حساب نمی‌آیند ….

این‌ها همان چیزهایی بودند که در لابه‌لای زندگی بیمارستانی به آن‌ها توجه نکردیم. نه از سر ناآگاهی یا اینکه چون برای‌مان مهم نبودند، بلکه چون چشم‌هایمان را به دیدنشان عادت نداده بودیم. و توجه نکرده بودیم که دیدن این نشانه‌ها، درست مثل گرفتن نبض و فشار خون و اندازه‌گیری دما و گذاشتن تشخیص افتراقی، وقت و تمرکز می‌خواهد، و به همان اندازه اهمیت دارد.

اما امید دارم دانشجویانی در فردای بعد از ما، حواسشان به این نوع از علائم حیاتی هم هست.
حداقل برای من، اگر این امید نباشد، ادامه دادن ممکن نیست.

***

امروز که مشغول بالا و پایین کردن پرونده‌های بخش بودم، چشمم به شرح‌حال یکی از بیماران افتاد.
اولش شک کردم که کدام اینترن، آن هم در اورژانس شلوغ جراحی، توانسته این‌قدر منظم و طبقه‌بندی‌شده آن را بنویسد. بعد که از اینترنی که مهرش پشت صفحه خورده بود پرسیدم، فهمیدم آن را یکی از استاجرهای خودمان نوشته است؛ یکی از همان‌هایی که روز اول این ماه فقط مختصری تئوری از شرح‌حال و معاینه می‌دانستند و تازه روزهای ابتدایی حضورشان در بیمارستان را می‌گذراندند.

به خیال خودم در این «سیستمی» که راه انداخته بودم انتظار «فیدبکی» به آن خوبی و در این مدت زمان کوتاه نداشتم. و وقتی دیدم چطور همان نکته‌هایی را که در کلاس و بر بالین بیماران به آن‌ها گفته بودم، عیناً و با همان دقت نوشته است، تمام خستگی این روزهایم از تنم بیرون رفت.

از آن شرح‌حال عکسی گرفتم تا برای خودم یادگاری داشته باشم.

سال آینده، وقتی دوران پزشکی عمومی‌ام تمام شد، شاید اگر کسی ازم پرسید: «در این هفت سال، دستاوردت از این مسیر چه بود؟»، بتوانم آن عکس را نشان دهم و بگویم:

«این شرح‌حال را دانشجوی پزشکی ماهِ اولی نوشته که بخشی از آموزش شرح‌حال و معاینه‌ بالینی‌اش با من بود. و من این را بالاترین دستاورد تمام این دوران می‌دانم.» و بعد، با لبخند اضافه کنم که در این هفت سال، فرصت آشنایی با استادان و دوستان بی‌نظیری را نیز داشتم، و شاید به چند بیمار هم توانستم کمک کنم …

 



دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

© محسن خاوری | بهار 1404