هر چه به انتهای دوران تحصیلم در پزشکی نزدیک میشوم، خیلی از عادت های قدیمیام هم دستخوش تغییراتی میشوند. و حالا بعد از گذشت سالها، احساس میکنم که چقدر همه چیز تغییر کرده است.
این روزها گاهی، حتی وقتی کاری در بیمارستان ندارم، در بیمارستان قدم زدن را ترجیح میدهم.
«خب حالا کار این بیمار چیست» را به «من که امروز کشیک نیستم» ترجیح میدهم.
تلاش برای شنیدن «تا ساعت چند کشیک هستید؟» را به «نفر بعد از شما کیست؟» ترجیح میدهم.
زمان توزیع ناهار، در سلف بیمارستان پشت دانشجوها در صف ایستادن را
به سپردن تحویل ناهار از طرف دیگران ترجیح میدهم.
شندین درد و دل و گلایه بیماران را، به شنیدن گلایه همکاران ترجیح میدهم.
صحبت با استاجرها را، به صحبت با اینترن ها ترجیح میهم.
وقتی استاجرها، بخاطر اشتباهات و بیدقتی هایم به من تذکر میدهند، به آینده امیدوارتر میشوم.
تلاش برای دیده شدن آنها را به هر کار دیگری ترجیح میدهم.این روزها که کمتر از قبل عکاسی میکنم،
عکس های دستجمعی را، به عکس های تک نفره ترجیح میدهم.
همزمان با غروب آفتاب، تنها پیاده روی کردن را ترجیح میهم.
وقت هایی که خیلی خسته میشوم،
دوست های معمولیام را، به دوست های صمیمیام ترجیح میهم.
«دوست داشتنِ بیدلیل» را به «جستوجوی دلیلی برای دوست داشتن»، ترجیح میدهم.
وقتی به کتابخانه میروم، نشستن روی صندلی های کنار پنجره را ترجیح میدهم.
تلاش برای «شناختن خود» را به تلاش برای «شناختن دیگران» ترجیح میدهم.
گاهی با خودم میگویم، با تمام شدن این چند ماه شاید دیگر هیچوقت به این بیمارستان برنگردم،
حالا دیگر، به یادگار گذاشتن یک خاطره خوب را به صرفاً پشتسرگذاشتن این روزها ترجیح میدهم.
بعضی وقت ها که فکر میکنم هیچ چیز دیگر حالم را خوب نمیکند،
خوب کردن حال دیگران را ترجیح میدهم.
هنوز هم،
«پزشک بودن» را
به «پرشک شدن» ترجیح میدهم.