یکی از شوخیهایی که در ترمهای اول پزشکی با همکلاسیها یا در جمع دوستان و آشنایان تعریف میکردیم این بود که:
«من فقط اومدم توی این رشته که به همراه بیماران بگم ما تمام تلاشمون رو کردیم …».
آن روزها این حرف فقط یک شوخی بود و خودمان هم میدانستیم تا رسیدن به جایی که واقعاً بتوانیم چنین حرفی بزنیم فاصله زیادی داریم. اما روزگار خیلی زودتر از آنچه فکرش را میکردیم ما را به این نقطه رساند.
حالا که در بیمارستان روز و شب های بیشتری را سپری میکنم، میبینم بسیاری از اساتید یا متخصصان تمایلی به گفتن چنین جملههایی به همراهان بیمار ندارند و کمکم این مسئولیت به دوش ما میافتد. اگر هم ما نتوانیم درست انجامش بدهیم، معمولاً بارش روی دوش پرستارها میافتد؛ چیزی که من ـ دستکم برای بیماران خودم ـ اصلاً دوست ندارم اتفاق بیفتد. از همان روزهای اول اینترنی بارها پیش آمده که مجبور شوم چنین توضیحاتی را به خانواده بیمار بدهم. و با اینکه همیشه سخت بوده، اما سعی میکردم خودم این کار را انجام بدهم.
ترجیحم این بود که در چشمان دختر، پسر یا همراهان مضطربِ بیمارانی که پشت درهای ICU چشمانتظار نشستهاند نگاه کنم؛ چند دقیقه مقدمهچینی کنم، از آزمایشها و اقدامات تشخیصی و درمانی بگویم، سیر بیماری را شرح دهم، سناریوهای احتمالی پیشرو را توضیح بدهم و در نهایت یادآوری کنم که حواسمان به بیمارشان هست و باید به خدا توکل کنند. و بعد هم، در انتهای همین صحبتها ، همان جملهای را که روزی به شوخی بهم میگفتیم را اضافه کنم: «ما و کادر اینجا همه تلاشمون رو میکنیم، اما وضعیت بیمارتون چندان جالب نیست و در ساعات و روزهای آینده احتمال هر چیزی وجود دارد. شما هم باید آمادگی داشته باشید.» بعد از گفتن این جمله نفس عمیقی میکشم، سعی میکنم با تغییر چهره نشان بدهم که خودم هم راحت نیستم و وقتی همراهان بابت همین چند دقیقه توضیح از من تشکر میکنند، احساس میکنم که بیشتر شرمنده میشدهام.
امروز صبح اما یکی از غمانگیزترین لحظات این کار را تجربه کردم.
وقتی مجبور شده بودم به دختر یکی از بیماران ICU بگویم که حال مادرش چندان خوب نیست، و بعد از گفتن آن حرفهای سخت، چیزی گفت که از خود خبر هم بیشتر غمگینم کرد:
«لطفاً اگر رفتید ICU، دستهاش رو که محکم به تخت بسته بودن کمی آزاد کنید. قبل از اینکه بره ICU دیدمش که خیلی از این کار اذیت شده بود.»
اصلاً انتظار شنیدن چنین حرفی را نداشتم. برایم خیلی سخت بود. ای کاش میگفت: «لطفاً بیشتر مراقبش باشید»، یا میپرسید: «راهی نیست که به جای بهتری منتقلش کنیم؟» یا «اگر پزشکش عوض شود چه؟» و… . اما آن حرف، پیام دیگری در خود داشت؛ فرزندی میخواست مادرش، که شاید همین روزها قرار است ترکش کند، فقط در آرامش برود. و چقدر پذیرش این موضوع برای من سخت بود.
یک لحظه با خود فکر کردم چقدر آدم ضعیفی هستم و اگر بخواهم اینطور ادامه بدهم، معلوم نیست آیندهام در اینجا چه میشود. جرئت نداشتم درباره این احساسات با کسی صحبت کنم، احتمالاً اگر به مسخرهام نگیرند، بهم میگفتند که خودم را درگیر موضوعاتی که ربطی به من ندارند نکنم. اما چکار باید میکردم که هیچکدام از این خیل عظیم احساسات دست خودم نبود.
خودم را جمع کردم، قول دادم این کار را انجام بدهم. رفتم به ICU و غر پرستارش را به جان خریدم و پارچه و گرهای را که با آن دستهایش را به تخت بسته بودند کمی شلتر کردم.
خانم سوزان کین در کتاب خوبش: تلخ و شیرین، تأکید میکند که احساس غم، قدرتی برای ایجاد انگیزه در انسان دارد که کمتر احساسی توان رقابت با آن را دارد. برای همین است که وقتی موسیقی یا فیلمی غمانگیز میبینیم، نوعی متفاوت از لذت را تجربه میکنیم؛ انگار در خونمان اکسیری تازه جریان میگیرد که هیچ انرژی دیگری شبیهش نیست. وقتی در بیمارستان هر روز با این حس روبهرو میشوم، بیشتر از قبل میتوانم حرف خانم کین را درک و تأیید کنم.
بعضی وقت ها هم به خودم میگوییم که شاید همین غم است که باعث میشود اینجا را بیشتر دوست داشته باشم و تحمل این روزها برایم آسان تر باشد.

🗒 نوشته های دیگر:
یک پاسخ به “درباره دادن خبر هایی همراه با غم”
سلام، امیدوارم سلامت باشید.
من هنوز بالین نرفتم و درسته که تجربه این لحظات سخت و پر از احساسات عجیب (که از شما و بقیه دوستان میشنوم) رو نداشتم اما به نظرم شما آدم ضعیفی نیستید و در این مورد به خوبی عمل کردید. خسته نباشید میگم که از پسش براومدید 🙂
با یکی از دوستانم در مورد این موضوع حرف میزدیم که گفته میشه زمانی که بیماری فوت میشه، همراه بیمار نباید اشک پزشک رو ببینه و پزشک باید خودش رو قوی نشون بده و …
من با تجربه اندکم، دقیقا با این عبارت موافق نیستم. حداقل وقتی خودم رو در جایگاه همراه بیمار میذارم و پزشک رو با احساسات و عواطف انسانی میبینم خیلی حس بهتری میگیرم تا پزشکی رو میبینم که هیچ احساسی از خودش بروز نمیده و مثل ربات رفتار میکنه.
به هر حال پزشکها هم انسان هستند، فکر میکنم اینکه پزشک بدونه در چه موقعیتهایی بهتره احساسش رو بروز بده، نوعی مهارت محسوب میشه.