اولین هفته دانشگاه را پشت سر می‌گذاشتیم.

استاد بیوشیمی‌ گفته بود: «برای جلسه‌ی عملی آینده، همه باید با روپوش سفید بیایند.»

با خودم فکر می‌کردم برای خرید روپوش خیلی زود نیست؟ یک هفته نیست که آمده‌ایم! چقدر همه چیز یکهو جدی شده بود.

 

البته، خیلی از دوستانم قبل از قبولی در پزشکی هم روپوش داشتند.

بعضی‌ها از دوران دبیرستان – برای درس‌ علوم آزمایشگاهی – و تعدادی هم به مناسبت قبولی در دانشگاه، از خانواده‌شان هدیه گرفته بودند.

بعدها فهمیدم بعضی از کنکوری‌ها هم برای اینکه خودشان را به هدفشان در آینده نزدیک‌تر کرده باشند، موقع درس خواندن روپوش می‌پوشیدند.

این روپوش سفید چه داستان‌هایی داشت که من از آن‌ها بی خبر بودم.

درهرصورت، حالا که جزو هیچ کدام از گروه‌های بالا نبودم و باید می‌رفتم و روپوشی می‌خریدم.

 

روز خرید، وقتی به فروشنده‌ی تجهیزات پزشکی گفتم که روپوشی می‌خواهم، اصلاً نپرسید که آن را برای چه می‌خواهم. حتی سؤال مورد علاقه‌ی دانشجویان ترم ۱ پزشکی که “راستی چه رشته‌ای می‌خوانی؟” را هم نپرسید. ولی خوش‌خنده و خوش‌رو بود و همین هم کافی بود.

دفعات بعد که می‌خواستم روپوش بخرم اگر این سؤال‌ها را ازم می‌پرسیدند، جواب‌های متفاوتی می‌دادم.

مثلاً یک بار یکی‌شان ازم پرسید: دانشجویی؟ (که وقتی گفتم بله بگوید چی؟) و من هم گفتم: «بیمارستان یک بیماری داریم؛ می‌خوام با روپوش برم تا فکر کنن دانشجو‌ام و راهم بدن». بعضی وقت‌ها که این روش جواب می‌داد از سؤال و جواب‌های بعد از آن راحت می‌شدم.

تجربه ثابت کرده بود وقتی به کسی می‌گفتم دانشجوی پزشکی هستم، به شکلی ترسناک وارد حالت تدافعی می‌شد. و من واقعاً دوست نداشتم مکالمه‌ام به آن سمت و سو کشیده شود.

 

بهرحال…

وقتی برای اولین بار روپوش سفیدم را پوشیدم – اگر بخواهم کمی حماسی‌اش کنم – یاد رمان «در جبهه غرب خبری نیست» از «اریش رمارک» افتادم؛ آن لحظه که پال و دوستانش با عشق و نهایت شوق یونیفرم‌های نظامی را به تن می‌کردند. همان لباس‌هایی که بعدها قرار بود کفن‌شان شود. (البته من در آن لحظه به این موضوع فکر نمی‌کردم!)

چیزی که بیشتر در فکرش بودم این بود که “این روپوش قرار است همیشه همراهم باشد” و بعد به خودم گفتم که آن را برای همیشه بایگانی می‌کنم.

***

حالا، سالهاست که از آن روز می گذرد.

عاقبت اولین روپوشی که با عشق و علاقه خریده بودم و به خودم گفته بودم تا آخر عمرم نگهش خواهم داشت، این شد که بعد از شروع استاجری به انتهای کمد لباس‌هایم رفت و قبل از شروع اینترنی هم به یکی از دوستانم داده شد.

اما شاید مهم‌تر از خود آن، لحظاتی که به واسطه‌ی بودن در آن روپوش تجربه کردم برایم خاطره‌انگیز بود.

اولین اتاق تشریح‌ها، اولین اسکیل لب‌ها، اولین پشت میکروسکوپ نشستن‌ها، اولین بیمارستان رفتن‌ها و…

 

امروز ترجیح می‌دهم (و آرزو می‌کنم) به جای روپوش و چیزهایی مثل آن، در مسیر پزشکی سعی کنم لحظات را برای خودم بایگانی کنم.

لحظاتی که مرور و یادآوری‌شان بسیار قیمتی‌تر از برند استتوسکوپ و جنس پارچه روپوش هاست.



2 پاسخ به “از اولین تجربهٔ پوشیدن روپوش سفید”

  1. من هم از اولین چایی که توی اتاق دبیران خوردم عکس گرفتم و نگهش داشتم. چون برام هیجان انگیز بود. بودن در این طرف اتاق، نشستن کنار دبیرا. برام یادآور خاطرات قدیمی‌تر هم بود. مثل شوق دخترک کلاس اولی که دست مامانشو گرفت و رفت دبستان تا باسواد بشه.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

© محسن خاوری | بهار 1404