ساعت از دو گذشته بود.

دیگر آن‌قدر از زبان همه می‌شنیدم که: «تو این‌جا چه می‌کنی؟» که خودم هم هر ده دقیقه به ساعتم نگاه می‌کردم و با خودم تکرار می‌کردم: «واقعاً من این‌جا چه می‌کنم؟»

حتی رویم نمی‌شد با اینترن‌ها روبه‌رو شوم. معمولاً اول خوب آدم را تخریب می‌کنند، بعد می‌گویند: «خوبه که علاقه داری» و در نهایت هم نصیحتم می‌کنند که: «رشته‌های ماژور فایده ندارند، خودت را الکی خسته نکن.»

رزیدنت سال یک بیماری‌های داخلی، مردی پا به سن گذاشته و دنیا دیده بود. یک بار قبلاً از ارتوپدی انصراف داده بود، یک مدتی سِمت‌ مدیرتی در نظام پزشکی داشت و حالا دوباره به این‌جا آمده بود. 

با اینکه انگیزه‌اش از برگشت به رزیدنتی به خودش مربوط است، اما از صحبت کردن با او لذت می‌بردم و جنس نصیحت‌هایش را – با اینکه با همان کلمات و از همان جنس بود – دوست داشتم:

نمی‌دانم این جوان‌ها که می‌روند رشته‌هایی مثل ارتوپدی و نروسرجری و … چرا با زندگی‌شان این کار را می‌کنند. ای کاش می‌شد راهنمایی‌شان کرد …

 

همه مشغول بودیم. رزیدنت کشیک با موبایلش گایدلاین‌ها را چک می‌کرد. من هم مشغول نوشتن شرح‌حال بیماری بودم. و اینترن‌ها هم از خاطرات دانشجویی‌شان و رکورد تعداد روزهایی که کلاس‌ها را پیچانده بودند برای هم می‌گفتند.

در همین حین پرستار اورژانس آمد و گفت باید سوند بیماری را بزنیم و همکار آقا نداریم.

سکوت حاکم شد و همه چشم‌ها به من افتاد. از دانشجوها فقط من مانده بودم. روتین بیمارستان این‌طور بود که اینترن‌ها پروسیجرها را انجام بدهند، اما این قانون نانوشته یک راه‌دور‌زدن داشت، و آن دانشجوی interest پزشکی بود.

با اینکه خوب می‌دانستم اگر این کار را انجام بدهم، فردا صبح در morning report آبرویی برایم نمی‌ماند و احتمالاً اینترن‌ها تیکه‌بارانم می‌کنند، در دلم آرزو می‌کردم کسی حاضر نشود و خودم انجامش بدهم.

***

اولین بار در فیزیوپاتولوژی بود که به بیمارستان آمدم.

از ترس، یک گوشه می‌ایستادم و سرعت بالای اورژانس برایم وحشتناک بود.

هرکسی ازم می‌پرسید این‌جا چه کار می‌کنم و می‌گفتم از روی علاقه‌ام آمده‌ام؛ در جواب می‌گفت: «بعداً این‌قدر این‌جا خواهی‌ بود که حالت ازش بهم می‌خورد» و بعد که بعداً شد و استاجر سال یک شدم، همین جمله را دوباره از اینترن‌ها شنیدم و احتمال می‌دهم در مقاطع بالاتر هم خواهم شنید.

انگار دیگر به “بودن در جایی که نباید” عادت کرده‌ام.

با خودم می‌گفتم، اگر قرار بود حالم ازش بهم بخورد، پس چرا این‌جا‌ام؟ من که کشیک ندارم و حقوق نمی‌گیرم و وظیفه‌ای ندارم.

چند وقت پیش، دخترخاله‌ی 7 ساله‌ام کنارم نشسته بود و کارتونی تماشا می‌کرد:

بعد از رفتن مکسِ غول‌پیکر،
آنا به امیلی گفت: تو از مکس نمی‌ترسی؟ او یک غول است!
امیلی گفت: نه، او یک غول نیست. اگر غول بود، من از او می‌ترسیدم.

بعد از آن، هر بار که در بیمارستان می‌شنیدم «این‌قدر این‌جا خواهی بود که حالت ازش بهم بخورد» یاد مکس می‌افتادم.

مهم‌تر از غول بودن یا نبودن مکس، این مهم بود که امیلی او را چگونه می‌دید.

ما از بیمارستان حالمـان بهم نمی‌خورد.
از مسئولیت خارج از توان، کار با پاداش کم، جواب پس دادن و استرس و احساس ناکافی بودن حالمـان بهم می‌خورد.

وگرنه بیمارستان به خودی خود، جایی دوست نداشتنی نیست.

حتی غم و مواجهه با از دست دادن‌ها در بیمارستان هم علت اصلی خراب شدن حال ما نیست. ما غم را خیلی بیشتر از آن‌چه در بیمارستان می‌بینیم، در خانه و خلوت خودمان تجربه می‌کنیم. 

پس شاید سؤال بهتر این باشد که :«چه می‌شود که مکانی برایمان حال‌به‌هم‌زن می‌شود.»

تلاش برای رسیدن به پاسخ این سؤال حتی اگر درآخر ما را به پاسخی واضح و مشخص نرساند، در مسیری درست‌تر قرار می‌دهد.

از کجا معلوم؟ شاید اگر مسئله‌هایمان را به حال خودشان رها کنیم و درست درک نکنیم، روزی هم برسد که وقتی در خانه‌، در حالی که روی تختمان دراز کشیده‌ایم، احساس کنیم در جایی حال‌به‌هم‌زن قرار داریم.

***

 

به رزیدنت گفتم: پس دیگر خودم بروم؟

آن‌قدر خسته بود که اگر با اطمینان می‌گفتم: «قصد دارم به‌جای سوند فولی از لوله NG برای این کار استفاده کنم»، شاید باز می‌گفت: «فقط انجامش بده.»

اولین بار بود که به‌تنهایی پروسیجری انجام می‌دادم. به تخت پیرمرد که رسیدم، دیدم پرستار از قبل ست را گذاشته و همه‌چیز را آماده کرده است. دستکش‌های استریل را پوشیدم و شروع کردم. (مدیون هستید اگر فکر کنید در آن لحظه احساس جراح بودن داشتم). خوشبختانه همراه بیمار هم کنارش بود و برخلاف تصورم، حضورش باعث شد راحت‌تر کارم را انجام بدهم.

در همین حال، به وضعیتم در آن لحظه فکر کردم:

استاجری بودم که ساعت ۲:۳۰ صبح در اورژانس بود و در دلش آرزو می‌کرد سوند فولی پیرمردی را درست گذاشته باشد. در آن لحظه از پزشکی، فقط همین را می‌خواستم: دیدن جریان ادرار که به urine bag سرازیر می‌شود.

بعد از اتمام کار، از پرستار بابت آماده‌کردن لوازم تشکر کردم، او هم از من تشکر کرد و از حس غروری که در چشمان و نوع راه رفتنم افتاده بود، خنده‌ای زد و سری تکان داد.

بیشتر از حس غرور، از این خوشحال بودم که حالا من هم می‌توانستم در این سیستم کاری انجام بدهم و اندکی مفید باشم.

در مسیر خروج از اورژانس انگار که “امید” یک بار دیگر مسیرش را در من پیدا کرده بود.

 

 

 

📆

📁

🏷



2 پاسخ به “بیمارستانِ دوست نداشتنی؛ از یک خاطره”

  1. می‌دونی محسن، بعد از خوندن تعدادی از درس‌های حمایت اجتماعی متمم، این رو این روزها خیلی بیشتر درک می‌کنم. قبلاً ته ذهنم یه‌چیزی وجود داشت ولی خیلی گنگ و نامرتب بود. تجربه نکته‌ای که در یادداشتت بهش اشاره کردی، باعث شد خیلی جدی برم و بخونمش.

    خودت بهتر می‌دونی، واقعاً آدم لااقل گاهی نیاز داره از ابعاد چهارگانه حمایت اجتماعی {و در این مورد، شاخه حمایت احساسی و هیجانی} مورد پشتیبانی قرار بگیره. حتماً متوجهی که چرا انقدر از گاهی و احتمالاً و لااقل استفاده کردم ؛)

    انقدر گزاره “تو این‌جا چه می‌کنی؟” تکرار شد که از یه تایمی به بعد هر موقع نشنیدمش، نگران شدم نکنه دارم با جریان مخالف، همراهی می‌کنم و هرموقع شنیدمش، فکر کردم مسیر درست احتمالاً همینه :))

  2. خاطرات مشابه، من تا حد به نسبت خوبی خاطره مشابهی رو به عنوان اولین پروسیجر در ذهن دارم، با این تفاوت که در مقطع علوم‌پایه بودم؛ الان که استیودنت شده‌ام و هنوز هم گهگاهی به بخش‌های نامربوط(واقعا نامربوط؟) سر میزنم، سیل سوالات مشابه، نگاه‌های عجیب و… سرازیر میشه.
    “دکتر مگه اورژانس استیودنت داره؟ – نه، پس اینجا چیکار میکنی؟”، “دکتر برو بخواب، بعدا آرزو میکنی الان خوب خوابیده بودی”، “دکتر کاش جات بودم و میخوابیدم”، “بعدا اینقدر میای اینجا، عجله نکن” و…، از این بدتر اینکه در سوال “پس جراحی دوست داری؟” باید لبخندی بزنم و بگم “نه اتفاقا ازش به نسبت متنفرم” و بعد حیرت طرف مقابل و این سوال که این طرف واقعا حالش خوبه؟ هرچند، بعضا این فرصت رو پیدا میکنم که اشاره کنم درسته که ازش متنفرم، ولی وظیفه دارم اورژانس‌هاش رو بشناسم و در حد توان مدیریت کنم؛ علی‌الحساب گهگاه اضطرابی حس میکنم، از اینکه شاید 2 3 سال بعد، خسته باشم، ولیکن حس میکنم زنده نگه‌داشتن یک بخش‌هایی از وجود فعلی‌م، من رو نگه‌داری کنه، شاید هم نه، من که امید دارم ؛)

پاسخ دادن به محمدجواد امامی لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

© محسن خاوری | بهار 1404