گزارشی از آخرین روزهای مرداد ۱۴۰۴
آنقدر بیمار و اتفاق عجیب و غریب در این مدت دیدهام که دیگر به این باور رسیدهام هیچ چیزِ عجیب و غریبی در دنیا (خصوصاً دنیای پزشکی) غیرممکن نیست. میشود از اتفاقات هر کشیکم یک سریال درام ساخت که تعداد اپیزودهایش تا یک عمر ادامه پیدا کند.
اینترنی، بهویژه در بخش داخلی، باعث شد احساساتی درونم شکل بگیرد که حتی نمیدانستم وجود دارند.
برای اولین بار در زندگیام با فکر کردن به بیمارهایم و اینکه فردا صبح وقتی بالای سرشان بروم چه وضعیتی خواهند داشت، به خواب میرفتم. صبح با ولع پیگیرشان میشدم. از اساتید مختلف ــ که خیلی وقتها خودشان هم دیگر حوصله بیمارانشان را نداشتند ــ درباره قدمهای بعدی درمان و تشخیص میپرسیدم. و برایشان Progress note مینوشتم.
بعد از مدتی کوتاه فهمیدم بسیاری از بیماران بستری حتی تا دو هفته هم ممکن است بدون تشخیص مشخصی، بلاتکلیف بمانند. خیلیها بدون تشخیص بستری میشدند و بدون تشخیص هم ترخیص؛ و از این دست بیماران کم ندیدهام. خیلیها هم با حال نسبتاً خوب میآمدند و با حالی بدتر ترخیص میشدند. از طرفی گاهی هم میدیدم که چطور جان بیماران به دست کادر درمان (نه لزوماً پزشکان) نجات پیدا میکرد؛ وقتی که یک انتقال بهموقع از بخش به ICU ، یا یک اطلاع سریع آزمایش، یا مسئولیت پذیری کسی که اصلا مسئولیتی بر گردنش نبوده، چگونه جان بیماری را حفظ کرده است.
کمکم نقش خودم را میان این خیل عظیم اتفاقات پیدا میکردم. و هر بار که به بیمارستان میرفتم، باور داشتم که امروز میتوانم کاری مفید برای بیماری انجام بدهم، و از حق نگذریم همین امید – گاهی اوقات واهی – مرا تا آخر روز سرپا نگه میداشت.
بعضی بیماران هم فوت میکردند؛ بیمارانی که دیده بودمشان، با آنها صحبت کرده بودم، دستشان را گرفته بودم، فشار خونشان را چک کرده بودم و با همراهانشان حرف زده بودم و به دروغ بهشان گفته بودم که به زودی خوب میشوند.
رفتنشان برایم خیلی سخت بود، بهخصوص در روز های اول بخش و در زمان مواجهه با همراهانشان و فکر کردن به آنها. اگر بیمار مسن بود در دلم میگفتم این رفتن برای خودش هم بهتر است. اما چهره همراهانشان از ذهنم پاک نمیشد. برای بیماران جوانتر، این مواجهه سخت تر بود؛ هرچند همراهانشان معمولاً پر سر و صداتر بودند و البته کلاً در بخش داخلی کم پیش میآید که جوانی فوت کند.
بعد از سالها حضور در دانشکده پزشکی یاد گرفته بودم چگونه داربستهای یادگیری برای خودم بسازم و اطلاعات را آرامآرام و لایهبهلایه روی هم سوار کنم. برای همین بعد از مدتی در بالین بودن دیگر صرفاً مطالعه دروس پزشکی برایم کار چندان چالشبرانگیزی نبود. و حالا دنبال ماجراجویی جدیدی بودم.
شاید سختترین بخش برایم انتخاب میان مطالعه برای آزمونهای جامع وزارت بهداشت احتمالی آینده، و مطالعه برای «پزشک بهتری شدن» بود. داستان اولویتبندی همیشه سخت و دردناک است و حالا دوباره باید تصمیم میگرفتم.
وقتی به مسیر اینترنیام نگاه میکنم، میبینم بیشتر انتخابم دومی بوده. نه اینکه با اولی بیگانه باشم؛ تجربهاش را داشتهام، اما هیچوقت راضیام نکرده.
هنوز هم اطلاعاتی از دروس مختلف به خاطر دارم که هیچوقت در بالین به کارم نیامده و شاید هم نیاید، ولی سر راند یا مورنینگ وقتی بحثشان پیش میآید و چیزی میگویم، گاهی اساتید تحسین میکنند و گاهی هم استاجرها میپرسند که از چه منابعی میخوانم و من هم همیشه به آنها میگویم « بنظرم چطور خواندن سوال قشنگتری برای گفتگو است تا از چه چیزی خواندن» در پرسش اول من هم چیز جدیدی یاد میگیرم ولی در سوال دوم( که اتفاقاً محبوب تر هم هست) هیچکسی سودی نمیبرد.
در عوض وقتی در اورژانس قبل از رزیدنتها مریضی را تعیین تکلیف میکنم، اوردر اولیه و برگه بستریاش را مینویسم و بعد رزیدنت میگوید «چقدر خوب نوشتی»، حس میکنم یک قدم به هدفهایی که در ذهن دارم نزدیکتر شدهام.
هرچند میدانم یادگیری در حاشیه اتفاق میافتد و روشها و مدلهای یادگیری بسیار متنوعتر از آن هستند که بخواهم اینطوری و اینجا توضیحشان بدهم و دربارهشان اظهار نظر کنم.
با این حال، «یاد گرفتنِ یادگیری» را مهمتر از یادگیری هر مبحث یا تکنیکی در پزشکی میدانم؛ چرا که با آن میشود پزشکی (یا هر چیز دیگری) را درست و بهتر یاد گرفت.
هرچند هیچوقت به کسی نگفتهام، اما گاهی ناراحت میشوم وقتی میبینم بعضی از دانشجویان پزشکی درست مثل دوران کنکور درس میخوانند. جالبتر اینکه همانها هم ناراضیاند و میگویند «هیچ چیز یاد نمیگیریم» و «بعد از مدتی همه چیز یادمان میرود»؛ و علت را مرور نکردن، حجم مطالب یا تنبلی میدانند. نمیگویم اینها مهم نیست، اما قطعاً همه چیز نیست.
نشستن پای صحبتها و درسهای استادانی که بسیار دوستشان دارم – و خیلی هایشان را از نزدیک هم ندیدهام – باعث شده که دیگر برای مشکلاتم، به اولین دلیلهایی که به ذهنم میرسد اکتفا نکنم و بیشتر پیگیر ریشه آنها شوم. بیشتر وقتها هم بعد از ساعتها جستجو و مطالعه فهمیدم علت مشکلات چیزهایی نبوده که همیشه فکر میکردم (یا بقیه فکر میکردند).
اتفاق مهم دیگری از زندگیام در این روزها، آموزش به استاجرها بود. اتفاقی که آن را از مهمترین دستاوردهای دوران تحصیلم میدانم.
اینکه مدیر گروه داخلی به من اعتماد کرده بود و بین آنهمه اینترن سالبالاتر از من و رزیدنتها، چندین کلاس درس با دانشجویان را به من سپرده بود، برایم بسیار ارزشمند بود. حتی دروغ نیست اگر بگویم بسیاری از روزها به امید دیدن استاجرها، صحبت با آنها و دیدن بیماران کنار آنها، راهی بیمارستان میشدم.
البته میدانستم این کار زحمت اضافهای است؛ نه حقوقی بیشتر قرار بود بگیرم، و نه تشویقی. حتی میدیدم که چگونه همه از این کار فراری بودند. یک بار یکی از اینترنها را در پاویون دیدم که گفت: «دستت درد نکند که جورکشی بقیه را کردی. جبران میکنیم؛ اگر شد با بچهها به توافق برسیم ماه آخر یک کشیک کمتر بدهی» و من اصلاً نمیدانستم درباره چه صحبت میکند تا وقتی توضیح داد منظورش آموزش استاجرهاست.
در حالی که من اصلاً این کار را نه برای کمک و کم کردن زحمت دیگران، بلکه تنها برای خودم انجام میدادم. این درس را از محمدرضا شعبانعلی، معلم عزیزم، یاد گرفته بودم که مرز سیستمام را تا جای ممکن گستردهتر کنم. حالا بهتر میفهمیدم که دیدن دیگران و رعایت اصول اخلاقی، دقیقاً در راستای منافع شخصی خودم است؛ و نه چیز دیگری.
2 پاسخ به “آخرین روزهای مرداد ۱۴۰۴”
سلام خیلی نوشته هاتون جالب و عمیق اند
من استاژرام و شهریور سال بعد پره دارم
کاش بگید چطوری درس میخوندید که به درد بالین بخوره🥲
سلام صائمه جان، امیدوارم خوب باشی. لطف داری به من.
پاسخ به این سؤال، متنوع و طبیعتاً سخت هست.
از طرفی، نه ممکن هست چنین موضوعی رو در حد یک کامنت توضیح داد و نه من دوست دارم پاسخ کوتاه و سطحی به چنین سؤال مهمی بدم. مخصوصاً که خود من هم هنوز در این مسیر قرار دارم و همیشه چیزی برای یاد گرفتن وجود داره.
اتفاقاً دوست دارم در آینده این کار رو انجام بدم و در این باره بنویسم. شاید عنوان و محتواش دقیقاً این نباشه که «چطور درس بخوانیم که در بالین به درد بخورد»، اما مطمئناً میشه نکاتی نوشت که بشه بهتر به این سوال فکر کرد. چون همین سؤال تو هم در دل خودش چندین و چند سؤال دیگه داره که همهشون لزوماً فقط به «درس خواندن» مربوط نمیشن.