• کاش فقط همه در یک زمان به رختخواب می‌رفتند و می‌خوابیدند. اما هیچ‌وقت این‌طور نیست. فئودور داستایوفسکی ساعت از دو گذشته بود. دیگر آن‌قدر از زبان همه می‌شنیدم که: «تو…

  • چیزهایی هست که اگر تو نبینی، هیچکس نمی‌بیند. نادیده می‌مانَد و می‌میرد. می‌فهمی چه می‌گویم؟ اگر تو نفهمی که زیباست، هیچکس نمی‌فهمد. معین دهاز وقتی میروم شرح‌حال بیمارم را بگیرم…

  • این چند روز رمق نوشتن را کمتر دارم. با اینکه صحنه‌ها تندتند از جلوم رد می‌شوند (درست مثل ماهی‌هایی در دریا)، ولی من انگار بیشتر دوست دارم تماشایشان کنم تا…

  • آخر هفته‌ها، گاهی اگر فرصتی باشد به پیاده‌روی‌های نسبتاً طولانی می‌روم. این عادت را چندسالی هست که دارم. بعضی وقت‌ها که خوش‌شانس هم هستم و در کنار فرصت، تجهیزات و…

  • اولین هفته دانشگاه را پشت سر می‌گذاشتیم. استاد بیوشیمی‌ گفته بود: «برای جلسه‌ی عملی آینده، همه باید با روپوش سفید بیایند.» با خودم فکر می‌کردم برای خرید روپوش خیلی زود…

  • این نوشته، اولین پست وبلاگ من است. معمولاً در اولین نوشته‌ها و اولین متن ها از هدف‌ها و انگیزه‌ها صحبت می‌شود. برای من، دو انگیزاننده مهم باعث ساختن اینجا شدند:…

💬 آخرین دیدگاه ها:

✍🏻 آخرین نوشته ها:

🗒 دسته ها:

از بیمارستان از طبیعت از نوشتن از پزشکی دل نوشته ها لحظه نگار

🏷 برچسب ها:

آموزش پزشکی از_بیماران از کشیک‌ها استاجرها امید اولین_تجربه‌ها اینترنی جراحی خاطرات_دانشجویی داخلی درخت‌ها دل نوشته دل‌نوشته روپوش_سفید شرح حال شعروداستان فیلم‌‌وسریال مدیریت نوستالژی نوشتن پیاده‌روی کارتیمی کتابخانه کودکان