خانم شیمبورسکا یک شعر معروف دارند
احتمالاً خواندهاید.
از کتاب آدمها روی پل (نشر مرکز):
سینما را ترجیح میدهم
گربهها را ترجیح میدهم
درختانِ بلوطِ کنارِ رود وارتا را ترجیح میدهم.
دیکنز را بر داستایوفسکی ترجیح میدهم.
خودم را که آدمها را دوست دارد بر خودم که بشریت را دوست دارد،
ترجیح میدهم
و …
نمیدانم چرا و چطور، اما بعد از خواندن این شعر، به خودت جرئت دادم تا از این بیخوابی استفادهای کنم و به همین سبک متنی بنویسم و اینجا بگذارم:
بعضی وقتها آدم عجیبی میشوم.
آنقدر عجیب که
بیمارستان را به خانه ترجیح میدهم.
ترسیدن از دادن خبر بد به بیمار را
به ترسیدن از ارائه مورنینگ ترجیح میدهم.
نام را به نام خانوادگی،
و نام خانوادگی را به شماره تخت ترجیح میدهم.
در جایی خواندم که لذتشناسان میگویند: انتظار پاداش از خود پاداش لذتبخشتر است.
بعضی وقتها، انتظار را به پاداش ترجیح میدهم.
درس گرفتن را به درس پس دادن ترجیح میدهم.
سؤال را به پاسخ،
«نمیدانم» را به «میدانم»،
و ابهام را به قطعیت ترجیح میدهم.
وقتی حرفی برای گفتن ندارم، سکوت،
و وقتی حرفی برای گفتن هست، صبر کردن را ترجیح میدهم.
به دور از تمام «درستها» و «غلطها»
تلاش برای دیدن دیگران را ترجیح میدهم
پاهای برهنه را به کفش،
چمن را به صندلی،
و چایی را به قهوه ترجیح میدهم.
وقتی دوستانم هستند، در طبیعت نشستن را به در کافه نشستن ترجیح میدهم.
بعضی وقت ها با خودم میگویم:
«همه آدمها شبیه به هم هستند.»
اما با دیدن بعضی بیماران و بعضی پزشکان،
بیمار بودن را به پزشک بودن ترجیح میدهم.
بعد از تمام شدن کشیک،
یواشکی گریه کردن را ترجیح میدهم.
خنده بیمار را
به تعریف و تمجید استاد ترجیح میدهم.
بعضی وقتها
دوستان کتابنخوانم را
به دوستان کتابخوانم ترجیح میدهم.
در دنیایی که همه میخواهند جای دیگر باشند،
در جای خودم بودن را ترجیح میدهم.
«ماندن» را ترجیح میدهم.
یک پاسخ به “ترجیح میدهم …”
بینهایت زیبا بود جناب دکتر … بینهایت لذت بردم