اطراف ساعت نُه صبح بود و با نیواستاجر های بخش جراحی در اولین کشیک اینترنی جراحی‌ام مشغول دیدن بیمار ها و انجام مشاوره ها شده بودم.

از این بخش به اون بخش، و از این سر بیمارستان به اون سر بیمارستان مدام در گردش بودم و پشت سرم، چهار- پنج استاجر ماه اول دفترچه به دست مشغول نوشتن و نگاه کردن به زمین و زمان بودن و به تک تک کلماتم دقیق گوش می دادن و سوال می‌پرسیدند. سوالاتی از جنس استاجرها.

برای من که خسته از شنیدن غر های بی پایان اینترن ها بودم، بیراه نیست اگر بگم از مهم ترین انگیزه های بیمارستان آمدنم، دیدن استاجرها بود. و حالا با استاجر هایی مواجه شده بودم که با هزار امید و انگیزه برای اولین بار پا به بیمارستان گذاشته بودند. و به عنوان یک سال بالایی این فرصت رو داشتم تا از عینک نگاه خودم، بیمارستان رو بهشون معرفی کنم.

جایی که با تمام سختی ها، استرس ها و غم هایی که طی این سالها برام داشت، “جای من” بود. جایی که “احساس تعلق” می‌کردم. جایی که هیچوقت برای من، برخلاف اسمش، صرفاً مکانی برای بیماران نبود.

احمقانه به نظر می‌رسه. می‌دونم. بار ها بهم گفتن؛ از اینترن و رزیدنت و دانشجوها گرفته تا پرستار و منشی و خدمات، اما دروغ نیست که طی این سالها، روزی رو به خاطر ندارم که از بیمارستان نرفتن خوشحال شده باشم.

از اولین باری که به عنوان دانشجوی فیزیوپات، با ترس و لرز از تحقیر سال بالایی ها و «اینجا چکار می‌کنی؟!» ها، پا به بیمارستان ‌گذاشتم تا به امروزی که به عنوان اینترن برتر بیمارستان اسمم از طرف اساتید به آموزش بیمارستان داده می‌شد، روزی نبود که بهش فکر نکنم …

روز بعد، وقتی با استاجر ها دور هم جمع شده بودیم؛ بعد از چک کردن برنامه‌شون متوجه شدیم که این بخش اولین و آخرین بخش مشترک ماست. و دوباره، به لطف بیمارستان، یک لحظه “تلخ و شیرین” رو تجربه ‌کردیم.

البته تعجبی برای من نداشت، چراکه بیمارستان رو،
استاد تحمیل این نوع از احساسات می‌دونم،
احساساتی از جنس خداحافظی، همراه با امید برای دیدار مجدد،
احساساتی مملو از غم،
اما شیرین.

 



دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

© محسن خاوری | بهار 1404