این چند روز رمق نوشتن را کمتر دارم.
با اینکه صحنهها تندتند از جلوم رد میشوند (درست مثل ماهیهایی در دریا)، ولی من انگار بیشتر دوست دارم تماشایشان کنم تا اینکه با قلاب به دنبالشان بیافتم.
احساس کردم شروع با لحظهنگار راحتتر و بهتر است.
دسته بندی لحظه نگار، برای زمانی است که نوشته ها چندان جدی نیستند و بیشتر معطوف به وصف لحظات است. شاید چیزی شبیه به فضای اینستاگرام یا تلگرام.
در فاصله حدود 10 دقیقه از خانه، کتابخانهای عمومی قرار دارد که من هر از چندگاهی به آنجا میروم. بیشتر هم هدفم این است که تنوعی داده باشم. وگرنه از لحاظ بهرهوری فهمیدهام که چندان تفاوتی با در خانه بودن برایم ندارد.
کتابخانه، کنار دانشگاه آزاد است. دو حیاط نسبتاً کوچک در امتداد هم دارد که یکی برای پسرهاست و دیگری برای دخترها. یک راه باریکهی کوچک هم بین این دو حیاط وجود دارد که معمولاً از طریق آن نامهرسانیهای این دو گروه انجام میشود. در حیاط پسران یک درخت سِدر زیبا هم وجود داشت که مدتی است قطع شده و جای آن چند علف هرز رشد کرده است.
در حیاط پسرها، همیشه چند موتورسیکلت پارک شده است، و دو نیمکت که – در نبود درخت، همیشه در آفتاباند و – هیچکسی روی آنها نمینشیند. از طرفی، حیاط دخترها درختهای سبز و بلندی دارد. و دو نیمکت که جلویشان یک میز فلزی قرار دارد و معمولاً زمان ناهار دور آن میز جمع میشوند و به تحلیل پسرهایی که به آنها نخ دادهاند میپردازند. و پسرها (حالا که دیگر جایی برای نشستن ندارند) روبهروی حیاط دخترها آنطرف خیابان مینشینند و برای معشوقههای خود عرضاندام میکنند. خلاصه جای خیلی خوبی است. درست است که شبیه کتابخانه نیست و معمولاً کسی برای درس و مطالعه آنجا نمیآید، اما فضای زنده و پویایی دارد.
بعضی وقت ها از اینکه حس کنی جایی که قرار است بروی شبیه جایی که باید باشد نیست، آنقدر ها هم ناراحت نمیشوی.
زندگی را هیجان انگیز تر میکند. بیمارستان هم همین است.
زمانی که کنکور داشتم، هرازچندگاهی (مثل حالا) میآمدم و در اینجا درس میخواندم. آن زمان دوستان دبیرستانم هم میآمدند، اما الان سالهاست که دیگر آنها را در کتابخانه ندیدهام. آن زمان موقع درس خواندن به خودم میگفتم: “وقتی کنکورم را دادم، باز میآیم اینجا و کتاب میخوانم.” و سر حرفم هم ماندم. از طرفی این کتابخانه شریک روزهای خاص زندگیام هم هست. ترتیب نهایی انتخاب رشتهام را اینجا نوشتم و همینطور برای آزمون گواهینامهام، کتاب آییننامهی راهنمایی و رانندگی را در آنجا میخواندم.
این کتابخانه چند عضو ثابت هم دارد.
مثلاً یک آقای میانسال که معمولاً با دمپایی و جین تنگ و تیشرت یقهگشاد، دقیقاً وسطترین قسمتِ وسطیترین میز کتابخانه (مثل نقل مجلس) مینشیند و کتاب دایرهالمعارف نمادها و نشانهها (نشر سایان) را میخواند. حدود دو سال است که همین کار را میکند. گاهی وقتها یک رمان هم میآورد ولی بعد دوباره برش میگرداند. یک آقای دیگر هم هست که همیشه ضلع غربی سالن مینشیند و با لپتاپش فیلم میبیند و هیچوقت نفهمیدم چرا اینجا را برای اینکار اینقدر دوست دارد. چند پسر کنکوری هم همیشه آنجا هستند. نمیدانم چند سال است پشت کنکور ماندهاند.
آنجا دیگر مثل قبل نیست. دلم هم برای آن درخت سِدر بزرگ و صدای پرندگانی که دورش دور میخوردند تنگ شده.
اما هنوز هم آنجا را دوست دارم. میدانم که سالهای بعد که از اینجا بروم، دلم برای این کتابخانه تنگ خواهد شد.
گاهی وقتها فکر میکنم این حس نوستالژی چقدر در من پر رنگ است.
دیوید نیکولز نقل قولی دارد که:
از نگاه تکاملی، اکثر احساسات و هیجانات مانند ترس، خواستن و خشم، به نوعی به انسان خدمت میکنند.
اما از میان آنها کارکرد نوستالژی و حسرت گذشته را نمیفهمم: آرزوی داشتن چیزی که برای همیشه از دست رفته است.
اما من حس نوستالژی را آرزویی از دست رفته نمیبینم. حتی آن را “حسرت گذشته” هم معنی نمیکنم.
برای من همین حس نوستالژی گاهی آب روی آتش میشود. نه به این خاطر که حالا چیزی که قبلاً داشتم را ندارم. بیشتر چون حس میکنم وجود داشته ام و آن لحظات را زندگی برایم متفاوت تر از دیگران ثبت کرده.
وقتی در موقعیتی قرار میگیرم که هیچ حس دیگری برایم نمیماند، گذشته ای که حالا اسمش نوستالژی باشد یا هر چیز دیگر، یادآوری میکند که ماجراجویی گذشته ام مهم بوده و حالا هم میتوانم آن داستان را ادامه بدهم …
2 پاسخ به “لحظه نگار: کتابخانه”
سلام دیروز سر خوندن روزنوشتههای محمدرضا از لینکهای مختلف(وبلاگ دوستانت) به اینجا رسیدم و چقدر خوندن نوشتههات برام جالب هستند.
راستی تکههایی از گذشته که برامون نوستالژی شدند یک کارکرد مهم دارند. اونها پیوستگی شخصیت ما رو نشون میدن. چیزهایی که ما رو ساختند و به اینجا رسوندند. وقتی اون خاطرات و نوستالژیها رو به هر دلیلی از دست بدیم انگار تکهای از خودمون رو از دست دادیم.
قلمت همیشه نویسا
سلام زهره جان امیدوارم خوب باشی، در متمم کامنت هات رو همیشه میبینم و خیلی خوشحالم که الان، اینجا هم برام کامنت گذاشتی. حالا با پیدا کردن وبلاگت من هم قراره از تو بیشتر بخونیم.
درباره خاطرات نوستالژی خیلی باهات موافقم. من حتی بعضی اوقات وقتی از کسی خاطرات نوستالژیش رو میشنوم تصور خیلی بهتری نسبت به شخصیتاش پیدا میکنم، و فکر میکنم این موضوع برای دیگران هم از طرف من کاملاً صادقه.