با اینکه خیلی پیش میآید که از اطرافیانم بشنوم که «اولین بار که فلان شد، این احساس را داشتم» یا اینکه ازم بپرسند «یادت هست اولین روزی که به فلانجا رفتی؟» و …
حقیقتاً من «اولینها» را زیاد به خاطر ندارم. خودم فکر میکنم گاهی وقتها چنان غرق همین «اولینها» میشوم که اصلاً یادم میرود این «اولینشان» است. یا خاطرهی جدی از آن برایم نمیماند. مگر یکسری موقعیتهای خاص …
اما یکی از لحظاتی که فکر نمیکنم هیچوقت فراموشش کنم، اولین بیمار اینترنیام بود که فوت کرد.
در اولین کشیک اولین روز اینترنیام، در بخش داخلی. اول صبح به اورژانس رفتم تا او را ببینم. پسری قدبلند و کمی سبزه که با شکایت تهوع و استفراغ آمده بود. ورم اندام تحتانی داشت و کیس شناختهشدهی لوپوس بود و کلاً یک پردنیزولون ۵، آنهم گهگاهی استفاده میکرد. سخت صحبت میکرد. معلوم بود که در زمینهی لوپوساش حالا نفریت هم بههم زده و شرایطش چندان جالب نبود.
مادرش هم همراهش بود، که فقط روز اول و روز آخر دیدمش. میگفت از روستا میآیند. میدانستم که این سناریو را قرار است از امروز تا ادامه دوران اینترنی یا حتی بعدتر ها هم بارها ببینم. یک بیمار با کنترل ضعیف بیماری زمینهای که از جایی دور میآید و همراه درست حسابی هم ندارد.
همیشه فکر میکردم حالِ خرابی که یک بیمار را به بیمارستان میکشاند یک درد است و همراه نداشتناش در بیمارستان، هزار درد.
در اینجا شاید آنقدر که برای تنها بودن یک بیمار دلم میگیرد، بخاطر وضعیتش ناراحت نمیشوم. بالاخره دومی را میشود کاری کرد اما اولی اگر نباشد انگار هیچ چیز جلو نمی رود. تا جایی که بعضی وقت ها متوجه میشوی اینکه همراه نداشته باشی با اینکه اصلا به بیمارستان نیامدهای انگار دقیقا یک چیز است..
آزمایشاتش خراب بود. یک پتاسیم نزدیک به ۷.۸ که هرچه میکردیم درست نمیشد. هیچ چیزِ آزمایشات به بیمار نمیخورد. با این حال بیمار آرام. شاید هم آرامش قبل از طوفان بود. احساس میکردم چیزی شبیه به مرگ تدریجی را تجربه میکرد.
اما آن چیزی که اعصابمان را خرد کرد، فشار خونش بود. آن فشار خون لعنتی که هر کاری میکردیم بالا نمیآمد و دیگر غیرقابلتشخیص شده بود.
بستریاش کرده بودیم و کشیک اورژانس من تمام شده بود و حالا باید در کشیک ۶ ساعته بخشام، حواسم را بهش میدادم. چه بار استرسی برایم داشت! آن هم در اولین کشیکم.
بگ ادراریاش را هر نیم ساعت چک میکردم. هیچ ادراری نداشت. ۱ لیتر سرم میگرفت. انتظار میرفت آرامآرام ادرارش برقرار شود(بعد از حدود 6 ساعت) اما انگار نه انگار. آن کلیهها از کار افتاده بودند. با پزشک آنکال تماس گرفتم و اجازه شروع نوراپینفرین را ازش گرفتم. باز هم فایدهای نداشت. کلافهام کرده بودم. در همان حین از پرستارها میشنیدم که میگفتند «امشب کم بدبختی داشتیم، اینترنهای جدید هم بهش اضافه شد.» انگار که کاری دست من بود که باید انجام میدادم و انجام نداده بودم. با اینحال خودم را مقصر نمیدانستم. اما نمیتوانم بگویم این حرف ها رویم تاثیری نداشت.
فردا صبح دوباره رفتم که ببینمش. انتقال داده شده بود به ICU. هیچ تغییری نکرده بود. استاد نفرولوژیستمان را بالای سرش برده بودم و او هم برایش چند order اضافه کرد. بعد از این کارم، پرستارش بهم گفت: «امیدوارم دیگر هیچوقت در این بخش نبینمت که فقط دردسر داری!» بیمارستان بعضی وقتها هم همینقدر بامزه میشود. واقعاً کجای دنیا اگر بودم میتوانستم اینقدر احساسات مختلف و درهم را یکجا تجربه کنم؟
باز هم هیچ تغییری نکرد. استاد نفرولوژیستمان به زبان بیزبانی بهم گفت که دیگر باید انتقال داده شود به مرکز استان برای یک نوع خاص از دیالیز که هم گران است و هم برای همه انجام نمیشود. حس کردم من را شبیه به همراه بیماری میبیند که باید برایم توضیح دهد که همه تلاشش را کرد ولی مریضم زنده نخواهد ماند. یکجورایی داشت جوابم میکرد و من هم به خاطر این کار استادم خیلی احساس خوشبختی میکردم. علاقهام به آن استاد نفرولوژیستمان و چیزهایی که از او یاد گرفتم، در این مقاله و این جستار نمیگنجد و باید بعداً مفصل دربارهاش بنویسم.
شب دومی که رفتم به او سر بزنم، گوشهی اتاق در ICU گذاشته شده بود و از شدت درد و تنگی نفس فریاد میکشید. تابوی ICU داشت برایم کمکم شکسته میشد. خودم رفتم و پشتی تختش را کمی بالا آوردم و کمکش کردم که بنشیند. کمی آرام شده بود. آخر بیماری که orthopnea دارد را چطور میشود همینطور روی تخت دراز کش رها کرد! پرستارش گفت: «ایکاش همینطور بهش سر بزنی. دیوانهمان کرده است.» با آن وضعیت خراب و عدم بهبودی، بهجز من، همه منتظر این بودند که هر چه زودتر هم خودش راحت شود و هم آنها. اما برای من اولین بار بود که در همچین موقعیتی قرار میگرفتم.
سرانجام، بعد از گذشت سه روز، بیمار فوت کرد. وقتی به ICU رفتم و گفتم که دیشب چه شد، فقط گفتند که فوت کرده. جای تختش با بیمار دیگری پر شده بود. همین. انگار که اصلاً به آنجا نیامده بود.
یک بار دیگر آن پرستار روز دوماش را دیدم. بهم گفت: «دیدی آخر هم نموند، الکی فقط زحمتی انداختی رو دوش من بیچاره.» چه باید میگفتم؟ انتظار داشت چه بگویم؟ «آره راست میگویی. اشتباه کردم؟». با این حال با آن حجم از بیماران و تعداد کم پرستاران به او حق هم میدادم. کمی مکث کردم گفتم: «واقعاً دوستش داشتم. با اینکه نمیشناختمش و هیچ کمکی هم بهش نکردم، اما از او خیلی چیزها یاد گرفتم.» شاید او هم الان خوشحال باشد که مرگش عاملی بود که حداقل چندین مبحث طب داخلی را شب تا صبح بخوانم و مرور کنم و به فکر فرو بروم و بفهمم که چقدر راحت آدم ها میروند و چقدر ما نمیتوانیم کار خاصی انجام بدهیم.
و یک بار دیگر همان روایت ناجوانمردانهی همیشگی در آموزش پزشکی که، «در اینجا، بیمارها دردش را میکشند و ما علمش را یاد میگیریم. »