-
بیمارستانِ دوست نداشتنی؛ از یک خاطره
کاش فقط همه در یک زمان به رختخواب میرفتند و میخوابیدند. اما هیچوقت اینطور نیست. فئودور داستایوفسکی ساعت از دو گذشته بود. دیگر آنقدر از زبان همه میشنیدم که: «تو اینجا چه میکنی؟» که خودم هم هر ده دقیقه به ساعتم نگاه میکردم و با خودم تکرار میکردم: «واقعاً من اینجا چه میکنم؟» حتی رویم…
-
از اولین تجربهٔ پوشیدن روپوش سفید
اولین هفته دانشگاه را پشت سر میگذاشتیم. استاد بیوشیمی گفته بود: «برای جلسهی عملی آینده، همه باید با روپوش سفید بیایند.» با خودم فکر میکردم برای خرید روپوش خیلی زود نیست؟ یک هفته نیست که آمدهایم! چقدر همه چیز یکهو جدی شده بود. البته، خیلی از دوستانم قبل از قبولی در پزشکی هم روپوش…