بعد از سفر ها، دورهمی ها، دوستی ها و دیدن آدم های مختلف و بودن در جاهای متفاوت، حالا دیگر یاد گرفتهام که برای یک تجربهی خوشحال کننده، قرار نیست اتفاق خاصی رخ بدهد.
قرار نیست منتظر روز خاصی باشم یا روز خاصی را پشت سر بگذارم.
و حالا فهمیدهام، همین چیزهای کوچکی که بعضی وقت ها میبینم و شاید بقیه راحتتر از آنها رد میشوند، من را خوشحال میکنند.
امروز دیگر …
در سوز سرما، دیدن مادر و کودکی که در پارک کنار هم ذرت میخورند، خوشحالم میکند.
گرفتن یک لیوان چای از نگهبان جلوی در ورودی بیمارستان، خوشحالم میکند.
گوش دادن دوباره به موزیکی که وقتی نوجوان بودم دوستش داشتم و حالا نه، خوشحالم میکند.
سر زدن به مغازه یکی از همکلاسی های دوران دبیرستانم – که آنزمان فکر میکردم از او خیلی بهترم و الان تعریفماز «بهتر» بودن خیلی فرق کرده – خوشحالم میکند
پیاده روی بدون مقصد، بدون هدف، بدون لوازم خاص پیادهروی و بدون برنامهریزی قبلی، خوشحالم میکند.
بعد از یک مدت طولانی، باد کردن لاستیک های دوچرخهام و رفتن به دوچرخهسواری، خوشحالم میکند.
هنوز هم مثل همان نوجوانیها، دراز کشیدن روی چمن های پارک و نگاه کردن به درختان زیر نور آفتاب، خوشحالم میکند.
دیدن خورشیدِ بعد از باران، خوشحالم میکند.
بازی با کودکان وقتی تقلب میکنند تا هرطور که شده برنده شوند، خوشحالم میکند.
به دوستانم، گفتنِ «اشکالی ندارد، درست میشود»، خوشحالم میکند.
چایی خوردن کنار مادر و راحت به او گفتن که «دیگر نمیتوانم»، خوشحالم میکند.
امروز دیگر…
از اینکه میدانم هیچوقت خوب و عالی نبودم،
هیچوقت کامل و بینقض نبودم،
و هیچوقت کسی نبودم که همیشه انتظار داشتند باشم،
اما هنوز این شوق را دارم که از اول شروع کنم و دوباره هم خوب و عالی و کامل و بی نقض و کسی که همیشه انتظار میرفت نباشم،
خوشحالم میکند …






