از روزهای مهر و آبان 1404 که اینترن جراحی بیمارستان گنجویان دزفول بودم …

سکانس اول

آقای ۴۷ ساله‌ای با سل فعال، هپاتیت و درد و تورم شکم مراجعه کرده بود. حوالی ساعت ۷:۳۰ هم برایش مشاوره جراحی گذاشته بودند. بیمار را دیدم، به آنکال معرفی کردم و پس از حدود نیم ساعت، در نهایت برایش CT بدون کنتراست درخواست شد. در CT اسکن، معده‌ای دیدیم که آن‌قدر بزرگ شده بود که نمی‌شد تصورش کرد طوری که در یکی از کات‌ها تمام عرض شکم را گرفته بود. با آنکال جراحی صحبت کردم و یک‌سری دستورات برایش نوشت، و قرار شد NG Tube برای بیمار فیکس شود.

کشیک من تمام شده بود و حدود یک ساعت هم از آن گذشته بود. بیمار را به اینترن بعدی معرفی کردم و بعد به پاویون برگشتم و مشغول جمع‌وجور کردن وسایلم شدم. اما همان حین با خودم می‌گفتم اگر آن NG Tube را فیکس نکنم، علاوه بر اینکه کار بیمار را نیمه‌تمام گذاشته‌ام، معلوم نیست بعد از من اینترن بعدی اصلاً بیمار را ببیند یا نه! از طرفی، چون در جمع پرستارهای اورژانس حاد و تحت‌نظر طی این ماه ها اعتبار و آبرویی هم پیدا کرده بودم باعث میشد بیشتر مجاب شوم که برگردم و کار را گردن پرستارها نندازم.

با اینکه در این بیمارستان خیلی پیش می‌آید که کار یک نفر را فرد دیگری انجام بدهند، با این حال دوباره وسایلم را در پاویون گذاشتم و به بخش برگشتم. با ماسک N95 و چند جفت دستکش استریل، سراغش رفتم. بیمار اصلاً راضی به گذاشتن NG نبود و راحت می‌توانستم بگویم «خب، رضایت نمی‌دهد، پس نمی‌زنم». اما با اصرار و خواهش و برایش توضیح دادم که وضعیت معده‌اش بسیار خراب است و اگر این کار را نکنیم بدتر هم می‌شود. نهایت تلاشم را کردم و خداروشکر، در آرام‌ترین حالت ممکن، لوله رد شد و همان لحظه حجم زیادی از ترشحات خارج شد.

اما چیزی که بیشتر اعصابم را خُرد می‌کرد، برادر بیمار بود که کنارمان ایستاده بود و باتوجه به شرایط بد بیمار هر چند دقیقه یک‌بار می‌گفت: «البته من همراهش نیستم‌ها، یک نفر دیگر است؛ ولی خب فعلاً من آمده‌ام.» و هر کمی بعد دوباره همین را تکرار می‌کرد. من هم که لحظه‌ای عصبی شده بودم گفتم: «مگر نمی‌گویی برادرت است؟ پس چرا گردنش نمی‌گیری؟ اگر خودت روزی مثل او شدی دوست داری خانواده‌ات بالای سرت این حرف‌ها را بزنند؟» بعد از این تشر، نگاه بدی نثارم کرد و بعد از آن فقط سکوت کرد.

کارم که تمام شد، از پرستار تحت‌نظر، خانم ح، که واقعاً یکی از بهترین پرستارهایی است که در عمرم دیده‌ام، تشکر کردم و بالاخره دو ساعت بعد از پایان آن کشیک سنگین، از بخش خارج شدم.

 

سکانس دوم

۱۱اُمین کشیک جراحی‌ام بود. حوالی ساعت ۸:۱۳، جمعه ۱۶ آبان، وارد بیمارستان شدم. یکی مانده به آخرین کشیک جراحی. هوای امروز مطبوع‌ترین حالت ممکن در امسال تا این لحظه بود و آفتاب، در آرام و ملایم‌ترین حالت ممکن، از پنجره‌ و پرده های آبی بیمارستان عبور می‌کرد. به شوخی به پرستاران اورژانس گفتم: «دوست دارم همین‌جا کنار یکی از پنجره‌های اورژانس زیراندازی پهن کنم و چای بخورم.»

ساعت حدود ۸:۴۰ بود. فعلاً خبری از تماس یا بیمار نبود و من در بخش جراحی، کنار یک پنجره نشسته بودم. احساس می‌کردم آفتاب آن روز روی پوستم نمی‌ماند و از آن عبور می‌کرد و چیزی بیشتر از یک نور گرمِ خنک و دلنشین بود. برای چند دقیقه فراموش کردم که اینترن جراحی‌ام و اینجا محل کارم است؛ تنها چیزی که می‌خواستم این بود که از آن لحظه لذت ببرم.

زیبایی، رنگ و سکوت؛ همین ها برایم کافی بود.

در آن لحظه نمی‌خواستم در جنگل های بارانی شمال یا در سواحل نیلگون جنوب باشم. نمی‌خواستم در بهترین کشور اروپایی یا مجهز ترین مرکز خرید دنیا باشم. نمی‌خواستم در بهترین و گران ترین رستوران یا کافه ایران باشم. هیچکدام را نمی‌خواستم بجز اینکه فقط ده دقیقه بیشتر، بدون تماس از اورژانس یا بخش یا هرکسی دیگر، روی آن صندلی پلاستیکی، کنار پنجره‌ی بازشده‌ جلوی بالکن بخش جراحی بنشینم و هیچکاری نکنم. و بعد از آن ده دقیقه، من خوشبخت ترین آدم دنیا بودم.

بالاخره اولین تماس روی موبایلم افتاد و موتور بیمارستان روشن شد: از بخش نوروسرجری و داخلی، مشاوره برای DC کردن CV line. طبق روتین همیشگی، فاکتورهای انعقادی را چک کردم، به آنکال پیام دادم و اجازه خواستم؛ اما قبل از اینکه جواب بدهد، کارم را انجام داده بودم. وقتی به آنکال‌های جراحی اعتماد داشته باشی — و آنها هم به تو اعتماد داشته باشند — خیلی راحت می‌دانی برای چه کاری لازم است مشورت کنی و برای چه کاری نه.

 

سکانس سوم

در بخش داخلی، خاطرات تابستان ــ زمانی که اینترن آنجا بودم ــ دوباره زنده شد و با پرستارها و پرسنلی که در آن دوره با هم دوست‌های خوبی شده بودیم، یک‌بار دیگر دیدار تازه کردم. چهار مشاوره جراحی از آن بخش داشتم و از طرفی آنکال جراحی هم به بیمارستان آمده بود و باید به بخش جراحی می‌رفتم. از اورژانس نیز مدام تماس می‌گرفتند.

سه مورد از مشاوره‌های داخلی برای DC کردن CV line بود. از اتاق اول شروع کردم و یکی‌یکی تا اتاق آخر رفتم. یکی دیگر از مشاوره‌ها مربوط به دختر ۳۰ ساله‌ای بود که در یک مرکز غیردرمانی، تزریق چربی به باتک (باسن) انجام داده بود و اکنون دچار نکروز چربی و ترشحات چرکی شده بود. برایش توضیح دادم که اینجا کار خاصی برایش انجام نمی‌شود و باید به همان کسی که در ابتدا لرایش اینکار را انجام داده مراجعه کند؛ و توضیح دادم که عوارض هر عمل بر عهده همان فرد است. برایش آنتی‌بیوتیک گذاشتم و از سرویس جراحی ترخیصش کردم.

مشاوره دیگری از بخش زنان داشتم: خانم ۳۸ ساله‌ای که به‌دنبال زایمان واژینال دچار پارگی مقعد شده بود. همراه با آنکال جراحی بالای سر بیمار رفتیم. مثل ابر بهار گریه می‌کرد. اقدامات لازم برایش انجام شد و محل خونریزی و پارگی را پک کردیم. ماه آینده بخش زنان خواهم بود؛ اما چندان حس خوبی به آنجا ندارم. با رفتن به بخش زنان، خاطرات نه‌چندان خوش دوران استاجری و آن صحنه‌های تلخ بیماران برایم دوباره تداعی شد.

کارِ بخش‌ها تمام شده بود و حالا نوبت اورژانس رسیده بود.

به‌جز بیمارانی که فقط به‌خاطر مسائل لگال مشاوره گرفته بودند و آنهایی که می‌دانستم اگر در اینجا بمانند هیچ اقدام خاصی برایشان انجام نمی‌شد – و اصطلاحاً fly‌شان داده بودم – سه بیمار واقعی جراحی داشتم.

اولی‌شان امیرعلی، پسر ۹ ساله‌ای بود که با درد شکم آمده بود. درد شکم در ناحیه RLQ داشت و شک بالینی بیشتر به آپاندیسیت بود. با اینکه لکوستوز داشت، اما سونوگرافی چیزی گزارش نکرده بود. در CT با کنتراست تشخیص برایش تأیید شد و قرار بود بستری و برای عمل جراحی فردا آماده شود.

وقتی بالای سرش رفتم، پدر و مادرش همراهش بودند و مشخص بود خانواده‌ای با سطح اجتماعی بالایی هستند. وقتی گفتم دستیار جراحی هستم، امیرعلی گفت: «عمو جون، دیگه دردم خوب شده باور کن. میشه برم خونه؟» ای کاش می‌شد مثل همان بیمارانی که از جراحی ترخیص می‌کردیم، او را هم مرخص کنیم، اما داستان او متفاوت بود. روند اقدامات تشخیصی، درمانی و احتمالات پیشِرو را برایشان توضیح دادم و بستری‌اش کردم.

به تجربه فهمیده‌ام وقتی با بیمار خوب و مفصل صحبت کنی و بعد بستری‌اش کنی، دیگر امکان ندارد در بخش سروصدا کند و هرچند دقیقه از پستار ها بپرسد که قرار است چه شود؛ و این‌طور هم پرستارها، هم بیمار و هم آنکال از دردسر های احتمالی خلاص می‌شود و البته که، خودت هم راحت می‌شوی.

 

سکانس چهارم

۱۶ مهرماه ۱۴۰۴ بعد از چند تماس پیاپی و اشغال شدن تلفنم، برای اولین بار اسمم را از بلندگوی بیمارستان شنیدم؛ پیج می‌کردند که به اورژانس حاد و اتاق احیا بروم.

مثل تمام کشیک های قبلی این ماه‌ام، استاجر ها هم بودند. وقتی وارد اتاق احیا شدیم پسر بچه ‌۱۰ ساله‌ای را روی تخت در حال احیا دیدیم. علتش مشخص نبود. شاید ICH و شاید علت های دیگر.

احیا طول کشیده بود؛ حدود ۴۰ دقیقه. میدانستم که دیگر رفته است. هرکسی که در آن اتاق بود می‌دانست، تنها تفاوت بین ما، در پذیرفتن این موضوع بود.

استاجرهایی که همراهم بودند، برای اولین ‌بار شاهد جان‌دادن بیماری بودند؛ و از قضا، آن بیمار کودک بود. شاید تلخ‌ترین مواجهه برای کسانی که تازه قدم به دنیای بیمارستان گذاشته‌اند. این همان پایان غم‌انگیز هر داستان بیمارستانی بود؛ داستانی که قرار بود آغازگر خیلی از احساسات جدید برایشان باشد.

با این‌که تا امروز مرگ بیماران زیادی را دیده‌ام و گوشه‌ی قلبم انباری از غمِ این نوع از دست‌دادن‌هاست، اما داستانِ کودک‌ها همیشه فرق داشت.

وقتی در بیمارستان مرگ کودکی را می‌بینی، نه انباشتی از غم، که انگار خانه‌ای روی سرت خراب می‌شود. و بعد، حس می‌کنی حداقل یک سال به عمرت اضافه شده.

وقتی دست‌هایی را که هنوز پینه‌ای نبسته‌اند و چهره‌ای را که تازه گل انداخته، بی‌هوش و بی‌تحرک روی تخت احیا می‌بینی، سینه‌ات سنگین می‌شود و ناخودآگاه دلت می‌خواهد پشتت را به دیواری تکیه دهی و فقط سکوت کنی.

در همین حین، یکی از استاجرهایمان را دیدم که منقلب شد و اشک از چشمانش سرازیر شد. با وجود این‌که خودم هم بسیار ناراحت بودم، سعی کردم خودم را مدیریت کنم. اما کمی که از دیدن این صحنه گذشت، قلباً احساس خوشحالی ‌کردم.

احساسی از جنس امید. این‌که هنوز هم می‌شود کسانی را دید که برای کودکان و مردم مظلوم این سرزمین دل می‌سوزانند و از رنجشان متأثر می‌شوند. و چقدر برای من، به‌عنوان یک اینترن، این صحنه غرورانگیز بود؛ این‌که بدانم تنها نیستم، و برای فردای پزشکی این کشور، هنوز چنین پزشکانی هستند و هنوز امیدی هست.

امیدی که ریشه‌اش، نه در وعده و وعیدِ مسئولان برای ساختن یک زندگی بهتر برای پزشکان، و نه در رؤیای مهاجرت به کشورهای دیگر؛
بلکه در نگاه و دستان همین کودکان ماست.



دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

© محسن خاوری | بهار 1404